خلبان اسکندری میگفت: رفتن به کرکوک یعنی رفتن به لانه زنبور! میخواهی من را بفرستی توی لانه زنبور؟

برای محمود پاپوش درست کنند. ردخور نداشت. برای من هم درست کردند ولی برای محمود بیشتر. هر سوالی هم دربارهاش پرسیدند، گفتم اشتباه میکنید! حالا یا نمیتوانستند موفقیتهایش و پروازهایش را ببیند یا هرچه، ولی میخواستند برایش پاپوش درست کنند.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، تا پیش از انتشار کتاب «بیگانه با ترس» تالیف صادق وفایی کمتر کسی خلبان محمود اسکندری را میشناخت، اما پس از انتشار این کتاب و کلیپهایی که از خاطرات دوستان همرزمش در فضای مجازی دست به دست شد حالا میتوان ادعا کرد عده زیادی نام خلبان محمود اسکندری را برای یکبار هم شده، شنیدهاند.
محمود اسکندری یکی از خلبانان گمنام و کمتر شناختهشده نیروی هوایی ایران است؛ قهرمانی که نمونههای مشابه او در این نیرو کم نیست. یکی از مهمترین عملیاتهای او، آزادسازی خرمشهر بود؛ دستاوردی که کمتر دربارهاش صحبت شده است. اسکندری خلبانی بود با مهارت بالا و شجاعتی مثالزدنی که در پروازها و مانورهای دشوار، توانایی خارقالعادهای از خود نشان میداد. دلاوریهای او و همرزمانش در زمانی رخ داد که ایران زیر شدیدترین تحریمهای نظامی قرار داشت و خرید هواپیمای جنگی برای کشور ممکن نبود. در آن شرایط، از دست دادن هر هواپیما به معنی از بین رفتن یک سرمایه غیرقابل جایگزین بود. شمار خلبانان نیز در آغاز جنگ بسیار پایین بود، زیرا بسیاری از آنها اخراج، بازخرید یا به دلایل شخصی از خدمت کنارهگیری کرده بودند.
در نتیجه، از میان ۲۵۰۰ خلبان رزمی و عملیاتی نیروی هوایی در سال ۵۷، در آغاز جنگ تحمیلی در سال ۵۹، کمتر از ۷۰۰ نفر در فهرست افراد آماده به مأموریت حضور داشتند. روند آموزش برخی خلبانانی که برای تکمیل دورههای خود به آمریکا اعزام شده بودند، با اشغال لانه جاسوسی در آبان ۵۸ نیمهتمام ماند، زیرا طرف آمریکایی آموزشها را به طور یکطرفه قطع کرد. این خلبانان مجبور شدند بدون اتمام دوره، به ایران بازگردند. البته برخی دانشجویان خلبانی که دوره هواپیمای T۳۸ آنها در آمریکا ناتمام مانده بود، همچنان در نیروی هوایی باقی ماندند و با آغاز جنگ، با انجام مذاکراتی با پاکستان، آموزش خود را تکمیل کردند و پس از بازگشت به ایران، به گردانهای ترابری ملحق شدند.
در سالروز درگذشت خلبان محمود اسکندری کتاب «بیگانه با ترس» را که در انتشارات روزنامه ایران مرور کردیم و از نگاه دوستان همرزم خلبان اسکندری یاد او را گرامی داشتیم.
اسکندری افتخارات زیادی در کارنامه خلبانی خود دارد که شاخصترین آنها شامل سه مورد است: حضور به عنوان لیدر دوم در حمله به H۳، حضور در عملیات آزادسازی خرمشهر، شرکت در عملیات بغداد برای ناامنسازی شهر و جلوگیری از میزبانی آن از کنفرانس جنبش عدم تعهد.
سرتیپ علیرضا نمکی میگوید: عباس دوران و محمود اسکندری در عملیات بغداد شرکت کردند، در حالی که دفتر طرح و برنامه نیروی هوایی میزان تلفات این حمله را ۷۵ درصد تخمین زده بود؛ یعنی تقریبا قطعی بود که یکی از دو فروند هواپیما به دست پدافند عراق ساقط شود، پدافندی که گفته میشد حتی از سامانههای مسکو نیز قویتر بود.
نمکی درباره شخصیت اسکندری میگوید: «هرقدر شجاع و دلاور بود، به همان اندازه بیادعا و بیریا بود.» اسکندری در ابتدای جنگ، پاییز سال ۶۱، با درجه سرهنگی فرمانده تیپ شکاری پایگاه یکم شکاری (مهرآباد) بود و بیش از ۲ هزار ساعت پرواز با هواپیمای فانتوم در کارنامه خود داشت.
امیر خلبان فریدون صمدی، معلم اسکندری: اوایل دهه ۵۰، خلبان شجاع و دلاور ملیمان، زندهیاد محمود اسکندری، پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستوان دومی از پاکستان به ایران بازگشت. او برای گذراندن دوره کابین عقب هواپیمای فانتوم F۴ به پایگاه یکم شکاری مهرآباد معرفی شد. من در آن زمان در گردان آموزشی پایگاه یکم، هم به عنوان معلم کابین عقب و جلو خدمت میکردم و هم فرمانده گروه تازهواردان بودم. اولین بار او را همانجا دیدم.
به خاطر تواناییهای بالایش، معمولا او را به عنوان لیدر دسته پروازی در ماموریتهای سنگین انتخاب میکردم. حس میکردم از برخی همدورهایهایش بهتر است، اما هنوز معلم خلبان نشده و از این نظر جا مانده بود. بنابراین تصمیم گرفتم او را برای تبدیل شدن به معلم خلبان راهنمایی کنم. او تمام مراحل لازم را طی کرد و بررسی نهایی برعهده من بود؛ پرواز و مهارتهایش در سطح بسیار بالایی بود. البته از نظر درسی و نظری چندان پایبند نبود.

امیر خلبان اسماعیل امیدی: محمود اسکندری، بسیار بچه با ایمانی بود. یعنی ماه رمضان، بلااستثنا سیروز را روزه میگرفت؛ عملیات و غیرعملیات نداشت. نمازش هرگز ترک نمیشد چه زمان شاه، چه بعد از انقلاب. ایمان مطلقی به خدای خودش داشت! نه خدای من و تو! نه آن خدایی که میگویند اگر فلان کار را کردی جایت را در جهنم آماده کرده! نه…
خلبان فرجالله براتپور فرمانده حمله به H۳: خدا مرحوم اسکندری را بیامرزد! تعمیر هواپیمای آسیبدیده مدتی طول کشید و بعد برای آوردنش به ایران، مرحوم اسکندری و محمد جوانمردی رفتند. آوردن این هواپیما خودش یک قصه مفصل و جداست. ایشان به سوریه رفته بود و اول یک پرواز تست با آن هواپیما انجام داده بود. اینها را جوانمردی به من گفت که ما بلند شدیم و پرواز تست را در حضور سوریها انجام دادیم. اسکندری آنجا یک لو پَس (Lowpass) ای میرود که سوریها مات و مبهوت میمانند. مثل اینکه فرمانده یا جانشین نیروی هوایی سوریه پیش از پرواز به اسکندری میگوید «من کابین عقبت مینشینم!» که او هم میگوید نمیشود.
خلبان اکبر زمانی دوست نزدیک و کابین عقب اسکندری: یک هفته بعد هم من و محمود در هواپیما نشستیم و رفتیم برای گاز از نفت کرکوک. در این ماموریت عراقیها دکلهایی زده بودند و بینشان کابل بسته بودند تا ما به آنها بگیریم و سقوط کنیم. نزدیک هدف، دیدم ناگهان محمود دارد ارتفاع میگیرد. تعجب کردم. چون قرار بود بمبها را در ارتفاع ۱۰۰ پا بزنیم. تنها جاییکه در ماموریتها جواب من را نداد، همان روز بود. گفتم «محمود برای چه ارتفاع میگیری؟» جواب نداد. وقتی رسیدیم روی هدف کابلها را دیدم و فهمیدم محمود برای اینها آمده بالا. در هر صورت بمبها را زدیم و برگشتیم. حالا برگشتنی، با اتومبیلها بازی میکرد! (سرش را تکان میدهد) فکر کنید یک جاده هست و ماشینها دارند در آن حرکت میکنند. بعد یک اففور با ۶۰۰ نات سرعت از روی این جاده رد شود! این ماشینها، یکی اینطرفی میپیچید، یکی آنطرفی میپیچید!…
خلبان حجت شریفنیا: … پرواز چسبیده به زمین اسکندری به حدی زیبا و تمیز بود که بین همرزمانش واقعا زبانزد این نوع پرواز به حساب میآمد.
خلبان محمود ضرابی: بندهخدا ناصر باقری، یک ترکش به گردنش خورده بود. فکر کنید محمود با دوران رفته و دوران را زدهاند و محمود برگشته! به روح رسولالله (ص) فراموش نمیکنم که خبرنگار بیبیسی گفت _ من بیبیسی را گوش میکردم _ ایناففور (هواپیمای اسکندری) از روبرهوی من از طبقه دوم هتل عبور کرد. اتفاقا تجزیه و تحلیل این عملیات در دافوس به من محول شد. با همه اعضای این عملیات صحبت کردم. خدابیامرز دوران که نبود؛ با منصور کاظمیان، با ناصر باقری و با محمود صحبت کردم. فکرش را بکنید در ۶۰۰ نات سرعت ترکش به گردن باقری خورده، خون از گردنش جاری شده…

خلبان حسینعلی ذوالفقاری: شب که شد، BBC گفت در شبی که صدام قول داده بود در تهران باشد، در بغداد دنبال شمع میگردد! چون اسکندری زده بود تمام بغداد را بیبرق کرده بود. طوری که برای چند ماه، امارات ایستگاه برق سیار برایش علم کرده بود. VOA هم گفت در شبی که صدام قول داده بود در تهران باشد، جنگندههای ایرانی بزرگترین آرزوی او را به فنا دادند. همان شب ۴۰۰ مهندس فرانسوی در عرض ۶ ساعت از بغداد فرار کردند و تعدادی از آنها هم زخمی شدند که در اخبار چیزی دربارهشان نگفتند.
خلبان محمدرضا قرهباغی: در ترکیه آن جریانات پیش آمد و بعدش خیلیها سعی کردند برای محمود پاپوش درست کنند. ردخور نداشت. برای من هم درست کردند ولی برای محمود بیشتر. هر سوالی هم دربارهاش پرسیدند، گفتم اشتباه میکنید! حالا یا نمیتوانستند موفقیتهایش و پروازهایش را ببیند یا هرچه، ولی میخواستند برایش پاپوش درست کنند. اکبر جان بهتر میداند که چه شد که محمود از زندان بیرون آمد. گفتند سپاه واسطه شد یا چه پیش آمده نمیدانم ولی بالاخره از زندان بیرون آمدیم. بعد از آن، وقتی شبها به خانه همدیگر میرفتیم و حرف میزدیم، محمود داستانها را برایم گفت. واقعا برایش پاپوش درست کرده بودند و محمود؛ این حقش نبود. حق خیلی از بچهها به خاطر همینپاپوشها ضایع شد؛ مثل منوچهر محققی مثل محمود. این، حق محمود نبود!
محمد اسکندری (فرزند): عمههایم در خانه جمع شده بودند و گوشت نیمپز را با زرده تخممرغ مخلوط میکردند و روی پاهایش میگذاشتند. یادم هست وقتی او را زدند، فردا ظهرش به خانه رسید. با یک جیپ نیروی هوایی او را به خانه آوردند. زیر بغلش را گرفته بودند که به خانه آمد. مداوایش هم چهار پنجروز، ششروز بیشتر طول نکشید. با همان پاهای تا زانو سیاه دوباره رفت پرواز. پوتین توی پایش نمیرفت.

خلبان اسماعیل امیدی: عباس گفت «تمام؟ همینها؟» محمود گفت «بله. همینها!» بابایی گفت: «چرا اکبر را برای کابین عقبت میخواهی؟» محمود گفت: «برای اینکه اگر من را زدند. اکبر جسدم را برمیگرداند به ایران. و وقتی او در کابین عقبم هست، ۹۹ و ۹ دهم درصد خیالم راحت است. فقط چشمم به جلوست. قبل از اینکه بخواهم سوال بپرسم، اکبر جوابم را داده است. اکبر را برایم هماهنگ کن!» عباس گفت: «خب خلبان دیگر…؟» گفت: «عباس، یک کلام! اکبر را برای اینمیشن میخواهم! چون این پرواز سه ماه است دارد در پایگاهها میگردد و ده دفعه هم لو رفته و همه هم میدانند که رفتن به کرکوک یعنی رفتن به لانه زنبور! میخواهی من را بفرستی توی لانه زنبور؟ اشکالی ندارد. ولی من کسی را میخواهم که موقع رفتن خیالم راحت باشد.» خلاصه عباس و محمود دست دادند و عباس رفت.
۲۵۹




