چه کسی حسنک وزیر را بر دار کرد؟

روایت بر دار کردن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی یکی از نمونههای «قدرتِ ثانویه» یا قدرت در سایه است که «تصمیم» میگیرد.
روزبه کردونی: قدرت هرگز از بیرون سقوط نمیکند؛ از درون میپوسد. نظامها را دشمنان نابود نمیکنند، بلکه اطرافیانِ نزدیک — آنان که با گزارش های دروغ ، دروغهای مقدس و عقلهای حسابگر وجدان قدرت را فریب میدهند — آرامآرام آن را از درون میخورند.
در تاریخ ایران، نام یکی از این چهرهها، بوسهل زوزنی است: مردی که سرنوشت حسنک وزیر را رقم زد و یکی از شریفترین چهرههای سیاست ایرانی را به پای دار برد.
بیهقی در روایت بینظیرخود نشان میدهد که در تراژدی حسنک،نقشآفرین اصلی نه سلطان بود و نه خلیفه بلکه همین بوسهل؛ کسی که ازحاشیه به مرکز قدرت خزید و با ترکیبِ حسادت، جاهطلبی و توجیه، حقیقت را به نفع خویش بازنویسی کرد. او نمونهی روشنِ «قدرتِ ثانویه» است — همان قدرتی که در سایه میماند اما تصمیم را میسازد.
تاریخ حسنک وزیر در واقع تاریخِ حکومتِ زبانِ دروغ بر وجدان قدرت است.
در ظاهر،حسنک به اتهام قرمطی بودن به دار رفت، اما درحقیقت،قربانی ترکیب خطرناک اطرافیان حسود و گزارشهای خلاف شد.بیهقی با نگاهی فلسفی و زبانی تلخ نشان میدهد که چگونه حسادتِ بوسهل و دروغِ مقدس او از یک سوءظن مذهبی، مکانیسمی سیاسی برای حذف رقیب ساخت.
بیهقی بارها به حسد و بدگویی و پچ پچ های اطرافیان به عنوان سرچشمهی اصلی سقوط حسنک اشاره می کند:"بوسهل زوزنی و بوالقاسم و بوالفتح از وی حسد بردند "، "سخنچینان در گوش سلطان گفتند" ، "دشمنان در کمین بودند و سخنها ساختند" ، "به زبان نیکو گفتند و در دل کینه داشتند" ُ، "او را به قرمطی بودن منسوب کردند" .
از سوی دیگر بوسهل برای مشروع جلوهدادن دشمنی خود، از زبان دین استفاده کرد. در برابر سلطان گفت:
"دلیل از این بزرگتر که او اسماعیلی است و هدیهی مصریان را پذیرفت؟" در ظاهر، این جمله دفاع از ایمان است، اما در باطن، ابزاری است برای حذف رقیب. او از حساسیت مذهبی و خشم خلیفه بهره گرفت تا میل شخصی خود را در لباس وظیفه دینی عرضه کند. دین در دهان او دیگر سرچشمهی معنا نیست؛ نقاب قدرت است. بیهقی او را مردی «دانا و فتنهانگیز» میخواند — دانایی که در خدمت فتنه است و فتنهای که خود را به رنگ ایمان درمیآورد.
پس از دین، نوبت به عقل رسید. بوسهل گفت: اگر خلیفه از ما دلگیر شود، بنیان سلطنت آسیب میبیند. در اینجا، عقل از جستوجوی حقیقت بازمانده و در خدمت توجیه قدرت قرار گرفته است. بیهقی نشان میدهد که چگونه عقلِ ابزاری و مصلحتمحور، عدالت را قربانی میکند. عقل در دربار غزنه، دیگر روشنگر نیست؛ حسابگر است، و اندیشیدن، جای خود را به محاسبه میدهد.
بوسهل سپس قانون را به خدمت گرفت. او قاضیان و شاهدان «عادل» را گرد آورد تا چهرهای شرعی به تصمیم دهد.
بیهقی مینویسد: "همه سندها را خواندند. " قانون، نقاب عدالت شد. همانگونه که هانا آرنت میگوید: "شر بزرگ، همیشه در لباسِ وظیفه ظاهر میشود. "
بیهقی درباره بوسهل میگوید: "مردی دانا بود، اما فتنهانگیزی در سرشت او استوار شده بود." این داناییِ بیاخلاق، آگاهیای بیمار است؛ ذهنی که میفهمد اما نمیپرسد. حسادتِ بوسهل به حسنک، همان عقدهی کهنِ انسان در برابر برتر از خویش است. بیهقی می گوید : "بوسهل با مقام و زیردستانش در برابر حسنک چون قطرهای از رود بود." از دل این احساس کوچکبودن، میل به تخریب زاده میشود؛ حسد، چهرهای مذهبی و عقلانی میگیرد تا از خود پنهان شود.
در عین حال، بوسهل میکوشد از حاشیه به مرکز برسد؛ از مشاوری کوچک به مردی مهم . وقتی که پادشاه از او بپرسد: چه باید کرد؟ بیهقی مینویسد: "بوسهل در بلخ پادشاه را تحریک کرد که باید حسنک را به دار بیاویزی."
اعدام حسنک فقط حذف یک رقیب نیست؛ آیینِ تثبیت قدرت بوسهل است. در ساختار قدرت، اطرافیان با قربانیکردن دیگری، وفاداری خود را به سلطان ثابت میکنند و سهمی از اقتدار او را تصاحب میکنند.
بوسهل تنها یک فرد نیست؛ نشانهای است از ساختاری که در آن اطرافیان قدرت، حقیقت را فیلتر و بازنویسی میکنند.
سلطان محمود و سپس مسعود در محاصرهی چنین اطرافیانیاند.
بیهقی روایت میکند که سلطان میگوید: "برای کشتن این مرد، دلیلی باید باشد."
اما همین پرسش، بهانهای میشود برای بوسهل تا دلیل بسازد. قدرت، هنگامی که از زبان اطرافیانِ دروغگو تغذیه کند، از درون میپوسد. سقوط حکومتها همیشه از بیرون نیست؛ از پوسیدگی گفتار در مرکز قدرت آغاز میشود.
بوسهل زوزنی نمادِ ابدیِ اطرافیان خطرناک است؛ آنان که برای صعود، حقیقت را قربانی میکنند و برای بقا، دروغ را به نام عقل و ایمان مینویسند. این چهره در تاریخ تکرار میشود. قرنها بعد، در دربار هنری هشتم، مردی به نام ریچارد ریچ همین نقش را بازی کرد؛ جوانی جاهطلب که با شهادت دروغ، تامس مور راستگو را به پای دار فرستاد.
وقتی مور در دادگاه دید او به پاداش دروغش مقام «دادستان ولز» گرفته است، با لبخندی تلخ گفت:
"ریچارد، اگر انسان همهی دنیا را در برابر روحش بگیرد، چه سود؟ حال، تو روحت را برای ولز فروختی!"
از بوسهل تا ریچارد ریچ، تاریخ یک هشدار دارد:
قدرتها را دشمنانشان نابود نمیکنند؛ دروغِ اطرافیان و سکوتِ خردمندان آنها را از درون فرو میپاشاند.




