کتاب و ادبیات

فرار از رنج خیال!

آخر کجا بروم که آنجا نباشی؟ تازه من دوستت دارم. زیرا که در عالم خیال، نه کسی پیر می‌شود، نه تغییر شکل می‌دهد. در عالم خیال، کسی که سی سال پیش تازه و نو بود، امروز همچنان تازه، زیبا و شاداب است.

محمد صالح علا – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات|

محبوب من!
دوست داشتن شما
رنج واقعیت را کم می کند…

ای خیال! آخر من از دستت به کجا پناه ببرم؟ کجا بروم؟ کجا باشم که آنجا نباشی؟ به خانه می‌روم، زودتر از من آنجایی. سرکار می‌روم، آنجایی. در کوچه قدم می‌زنم، در صف نانوایی می‌ایستم، تاکسی سوار می‌شوم، سر روی شیشه می‌گذارم، چشم‌هایم را می‌بندم، در تنهایی، در میان جمع، سر به بیابان می‌گذارم، آنجایی!

آخر کجا بروم که آنجا نباشی؟ تازه من دوستت دارم. زیرا که در عالم خیال، نه کسی پیر می‌شود، نه تغییر شکل می‌دهد. در عالم خیال، کسی که سی سال پیش تازه و نو بود، امروز همچنان تازه، زیبا و شاداب است.

اما وقتی شعر می‌خوانم، آنجا هستی. موسیقی گوش می‌کنم، به سینما می‌روم، کنار هموطنانم نشسته‌ام، فیلم می‌بینم، آنجایی. خیال‌جان! آخر من کجا بروم که کار ما نقل کار آن عاشق است. عاشقی که بی‌قرار نزد حکیم رفت و گفت: ای حکیم، آخر من از دست خیالش چه کنم؟ کم مانده دیوانه شوم. چه درمان کنم؟ دوایی، شربتی، قرصی….

حکیم گفت: ای عاشق، برایت نسخه‌ای می‌نویسم. هر شب یک قرص ماه، همراه یک قاشق مرباخوری شربت مهتاب. اما کار تو زار است. اینها کافی نیستند. اصل درمان تو این است که سه چهارشنبۀ پیاپی به دامنه البرز بروی. در آنجا آبشاری هست. باید سه چهارشنبه، از ساعت پنج تا پنج و نیم، نیم ساعت زیر آن آبشار بمانی و به هرچه دلت خواست فکر کنی. مگر به سیب سرخ. پس از سه هفته بیا مرا از حال خودت باخبر کن.

عاشق شادمان و بشکن‌زنان رفت. با خود گفت چه درمان ساده‌ای! به آنجا می‌روم، زیر آبشار می‌ایستم و به هرچه دلم خواست فکر می‌کنم، الّا سیب سرخ. چه خوب که این دنیا پر شده از چیزهایی که اختیار دارم به آنها فکر کنم.

چهارشنبه اول رسید. عاشق به آنجا رفت و به هنگام زیر آبشار ایستاد، ولی همین که شروع کرد به سیب سرخ فکر نکردن، دید نمی‌شود. هرچه تلاش می‌کند، فقط به همان که از فکر کردن به آن منع شده، فکر می‌کند. بی‌نتیجه از زیر آبشار بیرون آمد، به امید این که مداوا را از چهارشنبۀ دیگر آغاز کند. در طول هفته بارها تمرین کرد، اما نشد.

با خود گفت شاید این‌بار که رفتم، تصادفاً موفق شوم. مثل همه کارمان که به جای تمرین و تفکر، حواله به تصادف و اتفاق می‌دهیم. چهارشنبه دوم و سوم هم نتوانست. زیرا همین که زیر آبشار می‌ایستاد تا دم آخر، تنها به آنچه که نباید، فکر می‌کرد. هفته‌ها گذشت. نزد حکیم رفت. حکیم پرسید: درست شدی؟

عاشق بیچاره گفت: نه، چنین کاری برای من محال و ممتنع است. قادر نیستم به آنچه نباید، فکر نکنم.

حکیم گفت: می‌دانستم. خواستم تو هم بدانی و باور کنی که هیچکس نمی‌تواند از دست خیالش رهایی یابد. برای همین سید مستان گفته، به زبان خوش سه بار به خیال بگو:
ـ خیال برو… خیال برو… خیال برو…
ـ نرفت، تو خودت برو!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا