تاریخ جهان

چارلی چاپلین: من دیگر ساکن سرگشته محلات پست لندن نبودم

سیدنی رو به من کرد و گفت: «تو نمی‌خواهی مادرم را در اتاق لحاف‌پوش ببینی؟» (اتاق لحاف‌پوش در تیمارستان اتاقی است که در آن با وسایلی شبیه متکا و لحاف موانعی برای دیوانه ایجاد می‌کنند). جواب دادم: «نه! نه! نمی‌توانم تحمل کنم.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پانزدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ چهارده مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

زندگی محنت‌باری را ناگهان پشت سر می‌گذاشتیم و به رویایی که سال‌ها در آرزویش بودم می‌رسیدم. رویایی که مادرم پیوسته از آن گفت‌وگو کرده بود، بر من تجلی می‌کرد. من داشتم هنرمند می‌شدم. این رویا ناگهانی و غیر قابل انتظار بر من تجلی کرده بود. اوراق متن نقش خود را در نمایشنامه ورق می‌زدم. جلد قهوه‌ای‌رنگ نویی داشت و مهم‌ترین سندی بود که تا آن روز در زندگی به دستم رسیده بود.

همان‌طور که در اتوبوس بودم دریافتم که به آستانه حیات نویی قدم گذاشته‌ام. من دیگر ساکن سرگشته محلات پست لندن نبودم بلکه پرسوناژی در تئاتر بودم. از خوشحالی دلم می‌خواست گریه کنم.

وقتی که جریان را برای «سیدنی» تعریف کردم پرده‌ای چشمانش را فراگرفت. بر تختخوابش چمباتمه زد و اندیشناک از درون پنجره به خارج نگریست و سرش را تکان می‌داد. سپس متفکرانه گفت: «این نقطه حساسی در زندگی ماست. اگر فقط مادرم این‌جا بود و در این شادمانی شریک می‌شد!» با حرارت بدو گفتم: «فکرش را بکن! چهل هفته با هفته‌ای دو پوند و ده شلینگ. امسال می‌توانیم ۶۰ پوند پس‌انداز کنیم!»

پس از آن‌که از تب و تاب این خوشحالی افتادیم، این‌طور استدلال کردیم که مبلغ فوق برای چنین نقش مهمی کم است، لذا سیدنی رفت که شاید بتواند مبلغ را بالا برد، ولی «هامیلتون» از خارا سرسخت‌تر بود و گفته بود که «۲ پوند و ۱۰ شلینگ حداکثر است.» ما هم راضی بودیم که چنین مبلغی به دست‌مان می‌رسید.

سیدنی مطالب مربوط به نقش مرا در نمایشنامه برایم می‌خواند و من آن را حفظ می‌کردم. نقش من بسیار مهم بود و مطالب مربوط بدان ۳۵ صفحه را اشغال می‌کرد، با وجود این من به فاصله سه روز تمام آن را از حفظ کردم.

تمرین نمایشنامه «جیم» در طبقه فوقانی تئاتر «دروری‌لین» صورت گرفت. سیدنی چنان با اشتیاق به من تعلیم داده بود که من تمام مطالب نقش خود را کلمه به کلمه از حفظ داشتم. فقط یک سطر بود که مرا سخت دلواپس می‌کرد و آن سطر چنین بود:

– خیال می‌کنید شما آقای پیرپونت مورگان کی هستید؟

و من آن را «پوترپینت مورگان» می‌خواندم.

چارلی چاپلین: من دیگر ساکن سرگشته محلات پست لندن نبودم

آن تمرین‌های اولیه برای من الهام‌بخش بود و دریچه دنیای تازه‌ای را بر من گشود. هرگز به خاطرم خطور نمی‌کرد که زندگی من به هنرپیشگی منحصر شود؛ در صحنه بروم، تعیین وقت کنند، توقف کنم، بلند شوم، سر جایم بنشینم، اما تمام این‌ها خودبه‌خود و طبیعی برای من پیش آمده بود.

آقای سنتس‌بری با مشاهده یکی دو صحنه از تمرینات من، غرق حیرت شد و پرسید که آیا قبلا سابقه‌ای در تئاتر داشته‌ام یا نه؟ پرتوی رضایتی سیمای سنتس‌بری و دیگر حضار را روشن کرد.

قرار بود نمایشنامه «جیم» مدت یک هفته به عنوان آزمایش در تئاتر «کینگزتون» و یک هفته هم در تئاتر «فولهام» به معرض تماشا گذاشته شود. هر کلمه‌ای را که می‌گفتم باعث خنده می‌شد. فقط کارهای فنی مرا ناراحت می‌کرد. یعنی دم کردن چای در روی صحنه! من نمی‌دانستم که اول چای را باید در قوری ریخت یا آب جوش را.

نمایشنامه «جیم» با موفقیت روبه‌رو نشد و آن را مورد انتقاد قرار دادند. معهذا مطالبی را که درباره من نوشته بودند مطلوب به نظر می‌رسید.

اظهارنظری را که در روزنامه «تاپیکال تایمز» نوشته شده بود برایم خواندند و من آن را کلمه به کلمه به خاطر دارم. روزنامه مزبور پس از آن‌که مطالب توهین‌آمیزی را درباره نمایش نوشته بود اضافه کرده بود: «اما کیفیتی جبران‌کننده در این نمایش به چشم می‌خورد و آن هم نقش سامی کودک روزنامه‌فروش بود، مسئولیت عمده‌ای را در نقش کمدی برعهده داشت. هرچند این نقش کهنه و مبتذل بود اما سامی را چارلی چاپلین با هنر خود خیلی جالب از آب درآورد. چارلی کودک هنرمندی است که در هنر خود قوی و روشن است. من قبلا درباره ای کودک چیزی نشنیده‌ام و امیدوارم در آینده نزدیک درباره او خبرهای مهمی بشنوم.»

سیدنی ده دوازده نسخه از این شماره را خرید. پس از آن‌که دو هفته از نمایش جیم گذشت تمرین «شرلوک هولمس» را شروع کردیم. در این وقت هنوز من و سیدنی در همان خانه سابق واقع در «پوتال‌تریس» زندگی می‌کردیم زیرا هنوز از نظر اقتصادی چندان به خودمان متکی نبودیم.

در این ایام من و سیدنی برای دیدن مادرمان به تیمارستان «‌کین‌هیل» رفتیم. ابتدا پرستاران به ما گفتند که چون حال مادرمان خوب نیست نمی‌توانیم او را ببینیم. یکی از پرستارها سیدنی را کنار کشید و حرف‌هایی در گوشش گفت، به طوری که من نشنوم، ولی من شنیدم که سیدنی می‌گفت: «نه، خیال نمی‌کنم که او بفهمد.»

سپس سیدنی رو به من کرد و گفت: «تو نمی‌خواهی مادرم را در اتاق لحاف‌پوش ببینی؟» (اتاق لحاف‌پوش در تیمارستان اتاقی است که در آن با وسایلی شبیه متکا و لحاف موانعی برای دیوانه ایجاد می‌کنند).

جواب دادم: «نه! نه! نمی‌توانم تحمل کنم.»

ادامه دارد…

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا