این اندیشه مهار شدنی نیست

مولانای اندیشه و اندیشۀ مولانا با هیچ مرزی مهارشدنی نیست؛ از همه مرزهای ممنوعه عبور میکند. پیامش به آدمیزاد این است که اگر متفکّر و اهل اندیشیدن نباشی و اگر غنچههای فکر و فهم را در گلخانۀ مغز خویش شکوفا نکنی، چیزی نخواهی بود
جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات|
ای بسـا هنـدو و تـرک همـزبـان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان مَحرمی، خود دیگر است
همدلی از همزبانـی بهتـر است
همین «جلالالدین محمّد»ی که در کتاب مستطاب مثنوی معنوی چنین سروده است، امروز نام و نشان تاریخیاش دستخوش طنزآمیزترین کشمکش جغرافیایی شده است.
گروهی برایش سجّل افغانی صادر میکنند، گروهی دیگر به ایشان پاسپورت و ویزای اقامت در ترکیه تقدیم میکنند. عدهای او را تاجیک میخوانند و عدهای از عوام جامعه آمریکایی هم (اخیراً) با شنیدن کلمۀ رومی، دل به این تصّور خوش میدارند که وی یکی از شهروندان امپراتوری رم باستان بوده است!
مولانا همۀ اینها هست و هیچکدام از اینها نیست. نتیجه، بستگی به این داردکه که از چه منظری به محضر آن بزرگوار مشرّف شویم و از چه زاویه ای به او و آثار او نگاه کنیم.
اگر مولانا را از منظر اندیشههای متعالی و جهان شمول و انسان نوازش دیدار کنیم، او را متعلّق به انسان و جهان در هر زمان و مکان خواهیم یافت. امّا اگر بخواهیم از منظر تاریخی و جغرافیایی به وی و آثار وی نگاه کنیم، باید پای این پرسش پیگیر را به میان آوریم:
ـ مولانا محصول کدام «حوزه تمدّنی و فرهنگی» است؟
جلالالدین محّمد ما و شما و دیگران، در کدام بستر و در کدام باغ بالیده است؟ افغانی است یا رومی است یا ایرانی است، باشد. به هرحال از مجموعه تمدنهای معروف تاریخی و از میان حوزههای تمدّنی و فرهنگی ثبت شده در کارنامه تاریخی بشر، کدام یک این امکان را یافتهاند که «مولانا» را در دامن خود بپرورانند؟حوزه تمدنی مصر باستان؟ حوزه تمدنی رم باستان؟ ایران عصر هخامنشیان؟ چین کنفوسیوس؟ اروپا و آمریکای بعد از رنسانس؟…
جز این است که با مطالعه عالمانۀ آثار مولوی و با بررسی زندگینامهاش به جرأت میتوانیم بگوییم که این بذر در باغ «تمدن تاریخی ایران و اسلام» به بار نشسته است؟ ایران و اسلام را هم اگر جا به جا کنیم، از این حیث فرقی نمیکند. باز هم مولانا محصول حوزۀ تمدنی و فرهنگی اسلام و ایران است.تمدن ایران، البته زمانی که اسلام در ایران بوده است.
ما و شما حوزههای تمدنی دیگری را به نام مثلاً تمدّن بلخ و تمدن قونیه و تمدن تاجیک، آنهم به این معنا که همسطح و همطراز تمدن اسلام و ایران (یا ایران و اسلام) باشد، ثبت نکردهایم. دیگران هم نکردهاند. اگر هم مسامحتاً یا مشابهتاً وصف تمدن را برای این مراکز و مناطق به کار برده باشیم، نه بالأستقلال بلکه بالتّبع است. بلخ و بخارا و خوارزم و سمرقند و افغانستان و تاجیکستان، اجزای کدام «کُلّ» و اعضای کدام خانواده بودهاند؟
در روزگار ولادت و وفات مولوی و نیز در روزگار زندگانی وی، این شهرها و این «اُستان»ها (یا اِستانها) به کدام حوزه تمدّنی متعلّق و متمسّک بودهاند؟ جز این است که به ایران و اسلام و به حوزه تمدن تاریخی اسلام و ایران تعلّق داشتهاند، بلکه در هوای همین تعلّق نیز میبالیدهاند؟
البته جلالالدین محمد مولوی هم میتواند مثل هر انسان فرهیخته و دانشمند دیگر، از مجموعه معارف الهی و بشری در سراسر تاریخ حیات آدمی و در سراسر جغرافیای شرق و غرب و شمال و جنوب، یعنی در همه زمانها و همه زمینها، متأثّر باشد. و چنین هم بوده است.
تمدّنهای گوناگون تاریخی و جغرافیایی در زمانها و زمینهای گوناگون، رهاوردها ودستاوردهایی داشتهاند که روی هم رفته توانسته است ارکان سازنده و نگهدارندۀ بنای معرفتی و علمی بشر باشد. امّا با این حال، نزدیکترین و مؤثرترین حوزه تمدّنی عریق۱ و عظیمی که زندگی تعلیمی و تربیتی مولوی را در احاطه خویش داشته، کدام بوده است؟افغانستان؟ تاجیکستان؟ ترکستان؟ ترکیه؟…. خود این مناطق در روزگار مولانا، جزء کدام کلّ و حلقۀ کدام سلسله بودهاند؟ آنها نه تنها ستارههای درخشان سپهر تمدنی ایران و اسلام بودهاند، بلکه از حیث گسترۀ سیاسی و حتّی سرزمینی هم خود را به مرکزیّت ایران اسلامی وابسته میشمردهاند نه به مرکزیّتی دیگر.
افغانستان در آن روزگار، جزئی از کلّ «خراسان بزرگ» بوده و خراسان بزرگ نیز به نوبۀ خودش جزئی از کلّ «ایران بزرگ». تاجیکستان هم همینطور. خود ایران نیز با تاریخ قبل از اسلام و تاریخ بعد از اسلام خویش، همین نسبت و همین پیوند را داشته است.
به همین دلیل با نگاه تاریخی و تمدّنی و فرهنگی باید گفت که مجادلۀ افغان و تاجیک و ترک بر سر مولانا و وابستگی خاکی و قومی و لهجهای مولانا، به آن میماند که فیالمثل اهالی نیشابور و سبزوار براساس تقسیمات کشوری امروز با یکدیگر به مجادله فرضی برخیزند که خیام نیشابوری است و خیام سبزواری است.
صرفنظر از ردّ و تأیید چنین نظرّیاتی ، به هرحال آنچه در میان همچنان ثابت باقی میماند این است که خیام ایرانی است. خیّام به هرحال محصول و دست پروردۀ حوزۀ تمدّنی ایران و اسلام است. دعوای نیشابور و سبزوار بر سر خیّام خوشبختانه خیالی است، امّا مباحثۀ تربتیها و نیشابوریها در این باب که عطّار کدکنی، اصلاً اهل نیشابور است یا تربت حیدریّه، گاهی واقعاً وجود دارد.
وقتی خود مولانا دیروز از منظری فرازمینی و فرانژادی به این منازعات مینگریست و پروازکنان بر فراز همۀ زمانها و همۀ زمینها بال میگسترد، ما امروز چه باید بگوییم؟ او با سماع معنوی خویش، نزاع مادی ما را به نیشخند و ریشخند گرفته است و همچنان مینالد و میبالد که:
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم
نه از دنیا، نه از عقبی، نه از جنّت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوّا، نه از فردوس و رضوانم
مکانم لامکان باشد، نشانم بینشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
وطن مولانا اندیشه اوست .
چون ز دانش، موج اندیشه بتاخت
از سخن واواز، او صورت بساخت
لقمه، تخم است و «بَر»ش اندیشهها
لقمه، بحر و گوهرش اندیشهها
فکر، آن باشد که بگشاید رهی
راه، آن باشد که پیش آید شهی
فکر را ای جان به جای شخص دان
زانکه شخص از فکر دارد قدر و جان
ای برادر، تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشۀ تو، گلشنی
وَر بوَد خاری، تو هیمه گلخنی
مولوی «به عنوان شخص» میتواند به شهر یا شهرهای خاصّی و به قوم یا اقوام خاصّی وابسته باشد، امّا «به عنوان فکر» انصافاً جفاست اگر او را در قید و بند خاک و خون، محدود و محبوس کنیم. مولانای فکر، به همه زمانها و به همه مکانها تعلّق دارد. محمد جلالالدین مولوی بلخی خراسانی ایرانی قونیّهای رومی، نقطۀ مبنایی و محوریِ دایرههای متحّدالمرکزی است که محیط و مشرف بر یکدیگرند. دایرۀ گستردهتر، انسان است و جهان. دایره دیگر، اسلام است و تمدن تاریخی معروف به تمدن اسلامی. . دایره دیگر، ایران است و تمدّن ایرانی. بر همین قیاس میتوان دوایر کوچکتر را هم برشمرد. اندیشه او و زبان او به حوزه تمدّن تاریخی ایران و اسلام تعلّق دارد.
مولانای اندیشه و اندیشۀ مولانا با هیچ مرزی مهارشدنی نیست؛ از همه مرزهای ممنوعه عبور میکند. پیامش به آدمیزاد این است که اگر متفکّر و اهل اندیشیدن نباشی و اگر غنچههای فکر و فهم را در گلخانۀ مغز خویش شکوفا نکنی، چیزی نخواهی بود جز هیمه و هیزمی که حداکثر هنرش گردآورده شدن در گوشهای و سوخته شدن در گلخنی است.
مغز آدمی و جان انسان میتواند گلخانه باشد و میتواند گلخن باشد. «گلخن» همان «گلخانه»ای است که خشکیده، سوخته، سیاهی گرفته و «آه» از نهادش برآمده است. آه، همان دو حرفی است که گلخانه را به گلخن تبدیل میکند.
و بالاخره خود مولانا می گوید:
مسلمانان، مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبوَد شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی !