خاطرات ناصرالدینشاه: یحییخان روزنامه فرانسه میخواند، من ترجمه میکردم

یکدفعه محمدعلیخان گفت: «نترسید جانور است» تا من شنیدم، برخاستم خودم را قایم تکان دادم، جستم افتادم. بعد معلوم شد عقربی روی پای ما بود.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدینشاه قاجار در خاطرات روز چهارشنبه ۲ رجبت ۱۲۸۷ (ششم مهر ۱۲۴۹) نوشت: سه ساعت از دسته گذشته [ساعت ۹ صبح] سوار کالسکه شدم. وزیر خارجه و غیره بودند. امروز باید به «امیرآباد» [زرندیه واقع در ساوه] رفت. منزل دو فرسنگونیم است. راندیم. دهات زیاد طرفین راه هست. دست چپ و راست به فاصله دو فرسنگ کوههای سیاهرنگ سنگدار پستی پیدا بود.
راه کالسکه خوب بود. یک فرسنگ که راندیم، از توی ده «اسفرجان» گذشتیم. خانه دهات زرند اغلب شبیه به ده ترکمانهای قورق سهپایه است. درخت در ده ندارد، مگر بسیار کم؛ اما باغات در خارج ده دارند. طرف دست چپ در دامنه کوهی، باغی پیدا بود به نظر خوب میآمد. سوار اسب شدم، راندیم به آن طرف که ناهار بخوریم. راه بد بود تا رسیدیم به باغ. این باغ و چند خانوار، گویا اسمش «اسماعیلآباد» بود، مال هادیخان زرندی است. توی باغ رفتم. بسیار باغ خفه کثیفی، بیآبی بود. بیرون آمدم، سوار شده راندیم. روی تپه که مشرف به جلگه بود، با دوربین حرم و غیره میرفتند تماشا کردیم. چادرهای منزل هم پیدا بود. دهی در جلو پیدا بود بسیار آباد، بزرگ. قلعه محکم و عمارت عالی داشت. اسمش «زاویه» است. خانه محمدمرادخان سرتیپ زرندی است. محمدمرادخان و فوج زرندی در خراسان است. ده «خانیآباد» زرند هم زیر تپه بود، یعنی به فاصله یک میدان اسب که زوار و کاروان که از رباطکریم برمیگردند، باید به خانیآباد آمده منزل کنند.
خلاصه در سر ناهار معیر و غیره بودند. عرفانچی روزنامه خواند. بعد از ناهار سوار شده رفتم. سر راه به کالسکه نشسته راندیم. ده معظمی (قاسمآباد اسمش بود) دست راست دیده شد. دست چپ دم راه ده معظمی بود، «دستجرد» اسمش بود. قلعه خرابه روی تپه داشت. جمعیت زیادی از زن و مرد روی تپه بودند. بعد وارد منزل شدیم. امروز اردو را بانظم زدهاند. هوا بسیار گرم است.
امروز صبح باشی گفته بود، بیخود و مردک و گوزو، پسر ادیب، را زده بودند. غلامبچهها را زدم. کاغذی شاطرباشی بزرگ از طهران به یحییخان نوشته بود که علیخان پسرش که مدتی مدید ناخوش بود، فوت شده است. بسیار جوان خوبی بود، عاقل بود اما قلیان وافری میکشید، تریاک زیادی میخورد، چای زیادتی از حد میخورد.
خلاصه بعد از شام مردانه شد. یحییخان، محمدعلیخان، عرفانچی و غیره آمدند. من نشستم، محمدعلیخان پای ما را میمالید. عرفانچی، یحییخان، میرزاعلیخان نشسته بودند. یحییخان روزنامه فرانسه میخواند، من ترجمه میکردم. یکدفعه محمدعلیخان گفت: «نترسید جانور است» تا من شنیدم، برخاستم خودم را قایم تکان دادم، جستم افتادم. بعد معلوم شد عقربی روی پای ما بود. محمدعلیخان با کلاه گرفت کشتند. بسیار ترسیدم. بعد خوابیدیم. انیسالدوله…
۲۵۹