از دبستان «شعله» تا مؤسسۀ «اطلاعات» با علیرضا طبایی

خدمت ارزشمندی که او به شاعران جوان میکرد، بسیار بالاتر از یک استاد بود. چون او برای بچههای مستعد وقت میگذاشت، آنها را راهنمایی میکرد، به آنها میگفت چه کتابی بخوانند و شعرشان را تصحیح میکرد.
علیاصغر شیرزادی – روزنامه اطلاعات| «علیرضا طباییِ» شاعر و نویسنده، همین الان در ذهن من، حی و حاضر و زنده است. چرا؟ به دلیل خاطراتی که از او در ذهن دارم. علیرضا طبایی را میبینم که در زنگ تفریح در دبستان «شعله»ی شیراز، سال ششم ابتدایی، زیر یک درخت افرای بزرگ، پشت به دیوار ایستاده و یک پای خود را هم به دیوار تکیه داده است. آرام و ساکت است و من فارغ از هیاهو و سر و صدای دیگر دانشآموزان، فقط او را میبینم.
ما با هم در سالهای پنجم و ششم ابتدایی در این مدرسه، همکلاس بودیم. هرچند دوست و رفیق به معنای متعارف و معمول نه. اما نکته در این است که توجه متقابلمان در همان آرامش و سکوت، در رعایت حد و حدود یکدیگر، ارتباط و پیوندی بین ما ایجاد کرده بود.
الان که این تصاویر را در ذهن مجسم میکنم، در مییابم که علیرضا طبایی یک شاعر بالفطره بود. در حد و اندازه سن و سال خود، فرهیخته و فرهنگی بود. سطح درس من در آن دوران، بالای متوسط بود؛ چنان که او هم. از نظر سطح درس خیلی متفاوت نبودیم. شاید در ریاضیات کمی از من بهتر بود و به یاد دارم که انشاهای بسیار خوبی مینوشت. من هم روی مقواهای سفید A۴ با مداد رنگی و این اواخر با آبرنگ، نقاشی میکردم و مورد تشویق معلممان آقای عطاران قرار میگرفتم. ایشان معتقد بود که اگر این راه را ادامه دهم، نقاش خوبی خواهم شد. البته انشاهای من هم خوب بود و گاهی احساس میکردم که در انشا نوشتن، بین من و او رقابت وجود دارد. چون دیگر دانشآموزان چندان به خوب نوشتن توجه نشان نمیدادند و بیشتر برای آنها جنبه رفع تکلیف مطرح بود.
به خوبی به خاطر دارم که علیرضا برخلاف دیگر همکلاسیها که چندین خط انشا مینوشتند، حداقل دوصفحه دفتر مینوشت و البته سلیس و روان و جالب. آنقدر جالب که گاه دوست داشتم درباره نوشتههایش با او صحبت کنم. من در آن روزگار، مجلات سینمایی را دنبال میکردم که از جمله معروفترین آنها مجله «ستاره سینما» بود. در چهارراه زند واقع در مرکز شیراز، مجلات کهنه و دست دوم را به قیمت یک ریال در پیادهرو میفروختند. من این مجلات را میخریدم و خط به خط میخواندم و دوباره به همان فروشنده، به قیمت ده شاهی میفروختم.
این خواندن مجلات سینمایی، توجه علیرضا را جلب کرده بود. یک بار مجله را از من گرفت که در زنگِ تفریح ورق بزند. یکی از دانشآموزان که آن موقع به «پسرِ سرهنگ» معروف بود و گویا دانشآموز ردّی بود و اواسط سال به مدرسه ما آمده بود، به سمت علیرضا که زیر درخت افرا ایستاده بود و مجله را ورق میزد، رفت و تلاش کرد که مجله را از دستش بگیرد. علیرضا مجله را نگه داشت و گوشه مجله کمی پاره شد. من از دور این صحنه را میدیدم. علیرضا که اصلاً اهل زد و خورد و دعوا نبود، واکنش تندی نشان نداد. این موضوع در ذهنم بود تا این که زنگ خورد و رفتیم سرِ کلاس. من در این مورد با علیرضا هیچ حرفی نزدم و حتی برای گرفتن مجله هم نرفتم.
زنگ تفریح بعد، کنار حوض وسط حیاط مدرسه ایستاده بودم و با توپ فوتبال، روپایی میزدم. پسرِ سرهنگ با چند نفر از دوستانش که مثل نوچه کنارش بودند، ایستاده بودند و ساندویچ میخوردند.
یک لحظه بدون اینکه تصمیم قبلی گرفته باشم، توپ را بالا آوردم و با شدت به طرفشان شوت کردم. نمیخواستم توپ را به صورت شان بزنم، فقط میخواستم جلسهشان را از هم بپاشم. بالاخره باید به حرکتی که در زنگ تفریح قبل انجام داده بود، واکنشی نشان میدادم. توپ به دست آن پسر برخورد کرد و ساندویچ از دستش افتاد. به طرف من آمد و حرف زشتی زد. او از من کمی بلندتر بود. شانهاش را گرفتم و با سر به صورتش زدم. خون از بینیاش سرازیر شد. بعد از این اتفاق، ناظمِ مدرسه برای تنبیه، مرا فلک کرد…
پس از پایان دوره دبستان، من به هنرستان رفتم و علیرضا به دبیرستان. مدتی گذشت. گاه به گاه یکدیگر را در خیابان میدیدیم و سلام و علیکی میکردیم. فکر میکنم قبل از گرفتن دیپلم متوسطه، روزی از باشگاه بوکس برمیگشتم خانه. در پاساژی به نام مترو در چهارراه زند، علیرضا طبایی را دیدم.
جوان خوشقد و قامتی شده بود. مثل همان موقعِ مدرسه در زیر درختِ افرا، ایستاده و پایش را به دیوار تکیه داده بود. کتابی به نام «جوانههای پاییز» هم در دست داشت. این کتاب، نخستین مجموعه شعرش بود که با جلد آبیرنگ منتشر شده بود. او را به دوستم نشان دادم و گفتم: «همیشه شاعر، همیشه عاشق!».
بعدها که به تهران آمدم، در مجلات مختلف به ویژه مجله فردوسی، شعرهای او را میدیدم و میدانم که او هم داستانهای مرا که در این مجلات منتشر میشد، میدید. از اینرو تصور میکنم که یک دوستی نهانی بین من و علیرضای عزیز به وجود آمده بود.
وقتی وارد روزنامه «اطلاعات» شدم و در تحریریه این روزنامه شروع به کار کردم، در همان روزهای اول، علیرضا طبایی را در مؤسسه اطلاعات دیدم و متوجه شدم که او مسؤولیت صفحات شعر مجله «جوانان امروز» به سردبیری «ر. اعتمادی» را بر عهده دارد.
این دیدارها به صورت گاه و بیگاه ادامه یافت و من همواره صفحات شعر مجله جوانان را دنبال میکردم. مؤسسه اطلاعات یکسری مجله داشت از جمله اطلاعات هفتگی، جوانان امروز، اطلاعات بانوان و… همه این مجلات را هر هفته برای ما رایگان میآوردند. من هیچ بخشی از مجله جوانان را نمیخواندم؛ چون آن را در سطحی نمیدیدم که بخواهم وقتم را صرف خواندنش کنم، اما دو صفحه شعری را که علیرضا طبایی اداره میکرد، همیشه میخواندم و به تدریج متوجه شدم که او با مدیریت این صفحات، چه کمک بزرگی به شاعران جوان و نوپا میکند.
خدمت ارزشمندی که او به شاعران جوان میکرد، بسیار بالاتر از یک استاد بود. چون او برای بچههای مستعد وقت میگذاشت، آنها را راهنمایی میکرد، به آنها میگفت چه کتابی بخوانند و شعرشان را تصحیح میکرد. با گذشت زمان مشخص شد که بسیاری از شاعران نامدار که صاحبِ اسم و رسمی هستند و مجموعه شعرشان منتشر شده، همانهایی هستند که با صفحه شعر مجله جوانان امروز، زیر سرپرستی و نظارت علیرضا طبایی، کارشان را شروع کردهاند.
سالها گذشت و در اوایل دهه ۱۳۹۰، بزرگداشتی برای من در یکی از فرهنگسراها گذاشته بوند و اشخاص مختلف هم آمده بودند. علیرضا طباییِ عزیز هم به این مراسم آمد. با هم سلام و علیک و روبوسی کردیم و دیدار دوباره او برایم بسیار خوشایند بود.
چندین نفر از جمله زندهیاد «محمدعلی علومیِ» داستاننویس در مورد کار من صحبت کردند. در میانه مراسم به یکباره دیدم که علیرضا طبایی، این شاعرِ یگانه، پشت تریبون رفت و شعری را که برای من سروده بود، خواند. جشن بزرگی در ذهن من برپا شد. این گویای بزرگی او بود و یادش همواره برایم گرامی است.