کتاب و ادبیات

یادی از حاج حسن نیّری تهرانی؛ از آن بهشت پنهان

حاج حسن نیّری، عرفان تواضع بود و مردم دوستی و خاک‏نشینی و حُسن ظنّ به همه بندگان خداوند و سوءظنّ به خود. تواضعش از سر گردنفرازی و بی‏نیازی و سر افرازی بود. دست نیاز نزد هیچکس دراز نکرده بود. روح ثروتمندی داشت.

جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات: تلخی‏ها را با طعم طنز شیرین می‏کرد. عصرها گاه خسته و کوفته بود و به تعبیر خودش «داغونم». زنگ می‏زد که از طبقه چهارم ساختمان خیابان خیام به طبقه هفتم یا هشتم بیا، تا گپ بزنیم و شعری بخوانیم و پنجره‏ای به هوای‏ تازه بگشاییم. و اضافه می‏کرد که اگر از بقیه دوستان شورای سردبیری هم کسانی هستند که بیایند، بیایند. سفارش داده بود که از بیرون، عصرانه بیاورند. شام هم همان بود. گاه چیزی مثلاً از قبیل «سیرابی»! و عذرخواهی‏ می ‏کرد که سیراب نمی‏شوید و می‏ بخشید! و بعد باز هم معذرت می‏خواست که البته این چیزها به کلاس ما و شما در اینجا نمی‏خورد! ولی بد نیست اگر ریاضت نفس را گاهی هم اینگونه در بی کلاسی تمرین کنیم.

چه اشکال دارد؟ غروب است و وقت رسمی اداری هم سپری شده است. داریم مثلاً شکسته ‏نفسی می‏کنیم. تمام دنیا و مقامات و درجاتش هم همین است بچه ‏ها. چیزی‏بیشتر از همین سیرابی نیست. البته بعضی‏ها هستند که حتی برای به دست آوردن همین هم زیرآبی می‏روند…! بعد آبلیمو می‏ریخت و زبان طنز را همچنان در کام می‏چرخاند که: دنیا را مگر به ضرب آبلیمو بشود تحمل کرد.

الغرض، بس که حرف های ساده و صمیمانه و طنزآمیز را با درد دل‏های اداری و کاری درهم می ‏آمیخت، خنده ‏اش می‏گرفت و می‏گفت: اصلاً اسم این جلسه ی‏ گاه و بیگاهِ دم غروب را چطور است که بگذاریم: «عرفان آبلیمویی»!

روزی از جلسه ‏ای در ساختمان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برمی‏گشتم. از ساختمان مدرن معروف به برنامه و بودجه و سپس از ساختمان قدیمی دانشکده علوم اجتماعی سابق ، رو به شمال ،گذشتم و به خیابان علایی رسیدم. بس که احساس بی‏پناهی می‏کردم، بس که در تنگنای مصائب شخصی و غیر شخصی مچاله شده بودم و علاوه بر این همه، بس که از فشار بحث و جدل‏های تکراری و سطحی در همه جا خسته شده بودم؛ آرزوی هوای تازه داشتم و هوس تفرّج در باغ بی‏ریای عرفان بی‏دکان.

از کوچه عابد دیگر نتوانستم فراتر بروم. مغناطیس یاد «حاج‏حسن‏آقا» مرا بی‏اختیار میخکوب کرد. زنگ زدم. ناامید شده بودم و داشتم برمی‏گشتم که پنجره‏ای باز شد و صدای او را شنیدم و سپس در آستانه در پدیدار شد. چه عجب؟!… شرح دادم خستگی‏ها را. و این مصرع را از یک غزل تازه برایش خواندم که می‏گوید: «خیال خستگی‏ها را به دامان که بگذارم؟»! غمگین بود اما غزل، او را شاد و شارژ کرد. او هم به نوبۀ خود از خستگی‏های دیگر سخن گفت و به من تسلاّ داد. خودش چای می‏ریخت و شیرینی می‏آورد و گاه صفحاتی از کتاب‏هایی را که به ویرایش آنها مشغول بود، برایم می‏خواند.

خوب که از سیاست و عرفان و جامعه و کتاب و زندگی و تاریخ و چای و لبخند و طنز و حتی ذکر خیر سیرابی‏ های عهد قدیم سیراب شدیم، ناگهان آمرانه گفت: باید بخوانی!… در گوشه این اتاق، دلم به سختی گرفته است. کمتر کسی این موقع روز به سراغ من آمده است. تو هم از اینجا داشتی رد می‏شدی و گرنه «ما کجا و بی‏وفایی»؟! چیزی بخوان که با آن رطل‏گران توان زد و «رطل‏گران من و تو هم همین استکان‏های چای خوشرنگ و رو است»! او ناگهان چنین گفته بود و من هم ناگهان چنین خواندم: شبی که آواز نی تو شنیدم، چو آهوی تشنه پی تو دویدم، دوان دوان تا لب چشمه رسیدم، نشانه‏ای از نی و نغمه ندیدم، تو ای پری کجایی، که رخ نمی‏نمایی؟ از آن بهشت پنهان، دری نمی‏گشایی…

چنان خوشحالی و خوشوقتی‏یی نشان داد که اگر داستان سماع ملای روم در بازار زرگران قونیه و در برابر دکان صلاح‏الدین زرکوب تکرار می‏شد، تعجب‏آور نبود.

تصنیف تا پایان خوانده شد. فصلی در این باب سخن گفت که هرکس برای خودش در عالم ذهن و عین، «پری»یی دارد. و ادامه داد: همانطور که حافظ گفته است:«فکر هر کس به قدر همت او است». «پَری» هرکس هم به قدر فکر و همت اوست. هر یک از ما آدمها شبی، وقتی، در ازل، یا در همین امروز، این «آواز نی» را شنیده‏ایم و چون «آهوی تشنه» درپی آن دویده‏ایم.

آن یار کزو خانه ما جای پری بود
سرتا قدمش چون پری از عیب بری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سررفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

بعد گفت: سیراب نشدم. «پَری» لب چشمه را دوباره صدا بزن. بخوان، دوباره بخوان! گفتم به قول شفیعی کدکنی ‏در کوچه‏ باغ‏های نیشابور: بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپید، به آشیانه خونین دوباره برگردند. گفت: «آره»، بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب، که باغ‏ها همه بیدار و بارور گردند. دوباره خواندم.

گفت: سیراب نشدم، تشنه‏تر شدم. از «من همه جا پی‏تو گشته‏ام» شروع کن!

من همه جا، پی تو گشته‏ام. از مه و مهر، نشان گرفته‏ام. بوی تو را، ز گل شنیده‏ام. دامن گل، از آن گرفته‏ام. تو ای‏پری کجایی، که رخ نمی‏نمایی؟ از آن بهشت پنهان، دری نمی‏گشایی…

«حاج حسن ‏آقا» موضوع را رها نمی‏کرد، تازه سرحال آمده بود. حالا می‏شد همراه با خنده آشکارش، گریه ‏ای را هم که به سختی می‏کوشید پنهان بماند، دید. گفت سه باره بخوان! این بار، از «نفسم آغشته تو است» بخوان. مصرع‏هایی را یادآوری می‏کرد که بیشتر به دلش نشسته بود. مصرع‏ها و کلمه ‏هایی که برایش «کُد» بودند، «کلید» بودند، «اسم رمز عبور» بودند.

دل من سرگشته تو است، نفسم آغشته تو است، به باغ رؤیاها چو گلت بویم، به خواب و بیداری سخنت گویم، تو ای پری کجایی؟ در این شب یلدا ز پیت پویم، در آب و آیینه چو مهت جویم، تو ای پری کجایی؟…

به محض آنکه رسیدم به اینجا که می‏گوید: «مه و ستاره درد من می‏دانند، که همچو من پی تو سر گردانند، شبی کنار چشمه پیدا شو، میان اشک من چو گل واشو، تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‏نمایی… از آن بهشت پنهان دری نمی‏گشایی…»، دیگر طاقتش طاق شد و دیگر پروا و پرهیزی از گریستن نشان نداد…

گفتم فکر نمی‏کردم این حرف ها این قدر انقلاب ایجاد کند! گفت می‏دانی علتش چی بود؟ البته که حرف ها در این تصنیف فقط حرف نیست، امّا صرفنظر از نوع واژه‏ها و ترکیبات و تصویرسازی‏ها و خیال پردازی‏هایش، می‏خواهم به تو بگویم سال ها قبل، شبی از شب ها، خوابی دیدم که این اشعار انگار گزارش مصوّر همان خواب است.

تفسیر و تعبیر همان خواب است. گزارش مصوّری است که دوربین کلمات و ترکیباتِ تازه با تصویربرداری از همان خواب فراهم آورده است.

آنگاه آن خواب را تعریف کرد.

شبی در حوالی خیابان ایران باغی دیدم و چشمه‏ ای و آواز نی عطش ‏آوری و آهوی تشنه سرگشته ‏یی. و بر فراز همان چشمه‏ مرموز و مه ‏آلود هم «بیتاب و بیقرار فرشته»ای همچون تابلوهای نقاشی شده و آفریده شده با قلم استاد فرشچیان. و سپس ناپدید شدن و گم شدن و در اعماق زمان و مکان فرو رفتن و خاموش شدن. و آنگاه «همه عمر» در به در و جست وجوگر آن گمگشته. چنان دور که گویی هرگز نبوده است و چنان نزدیک که گویی نفسم آغشته اوست. گفتم سعدی هم همین خواب را دیده است. امّا خیلی خیلی پیشتر و دورتر و قدیمی‏تر. در حوالی خیابان ازل:

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

گفت: حال کردیم. حوّل حالنا الی احسن الحال! برای آنکه از عرفان اندوه به عرفان «شادی» اش نزدیک شود، طنز را باز به یاری خواندم و «ناصر»ش شدم و گفتم: این دعای حوّل حالنا الی احسن الحال، اشاره دارد به همین هالِ خانۀ شما!… با همان خنده‏های همیشگی‏اش مهمان را پذیرایی کرد.

حاج حسن نیّری، عرفان تواضع بود و مردم دوستی و خاک‏نشینی و حُسن ظنّ به همه بندگان خداوند و سوءظنّ به خود. تواضعش از سر گردنفرازی و بی‏نیازی و سر افرازی بود. دست نیاز نزد هیچکس دراز نکرده بود. روح ثروتمندی داشت. و می‏دانیم که تواضع ز «گردنفرازان» نکو است/ گدا گر تواضع کند، خوی او است. بهتر است بگوییم کار او، کسب او، شغل او است!گاه، حاج حسن نیّری تهرانی، مخصوصاً کارهایی می‏کرد که نه تنها نفس را در نگاه خود بشکند، بلکه حتی در نگاه کسانی هم که ممکن است او را بزرگ و سترگ و صاحب منصب و صاحب مکتب بدانند، بشکند.

روزی از روزهای دهه ۶۰ بود. یکی از همکاران، دستپاچه پیش من آمد و گفت: مگر فلانی مدیر کلّ نیستند؟ گفتم چرا. گفت عجیب است. گفتم چرا؟ گفت امروز صبح زود در خیابان خیام و پایین‏تر از گلوبندک، دیدم که همراه با یکی از همکاران راننده در کنار پیاده‏ رو نشسته ‏اند و سیرابی می‏خورند و می‏خندند! بعد آهسته پرسید: از اولیاءالله نباشند؟! گفتم مگر مدیر کل نمی‏تواند از اولیاءالله باشد؟! فقط باید از «اولیاء امور» باشد؟!

به «حاج حسن آقا» اطلاع دادم. باخنده گفت: پس جاسوسی هم داریم! گفتم می‏دانم که از فرقه ملامتیّه نیستید. اصلاً اهل فرقه بازی نیستید. امّا فکر می‏کنم عمداً نفس را در معرض ملامت قرار می‏دهید. گفت: ملامت کدام است عزیز؟ در معرض سلامت قرار داده‏ام! نفس من باید خیلی هم از من متشکر باشد. مگر نمی‏داند که سیرآبی ‏چقدر برایش خاصیت دارد؟! گفتم یک نفر تعجب کرده بود از این که شما را با یک نفر در خیابان خیّام در حال سیر آبی خوردن دیده بود. پیاده‏رو خیابان خیام، صبح دیروز، ساعت هفت. و می‏گفت این کارها فقط از اهل عرفان برمی‏آید.

گفت: عارف بودن که تعارف کردن است، پیشکش! ولی اولین شرط آدمیزاد بودن این است که همه مردم را، از حمّال پایین شهر گرفته تا حمّال‏های کلاس بالا و کلاس بالاتر در بالای شهر، بهتر و برتر از خودت بدانی و خودت را پایین‏تر از همه. نه این که «بدانی». «بیابی». فرض نکنی. عقیده داشته باشی. می‏دانی که؟ شیخ ابوالحسن خرقانی ‏مهمانخانه‏ ای را وقف مردم و مسافران کرد. گفت بر سر درش بنویسند: هرکس به اینجا درآید، از ایمانش نپرسید، که آن که نزد «حق تعالی» به جان ارزد، نزد ما به نان ارزد!

گفتم این را خطاب به اعضای هیأت «گزینش» گفته است! گفت اعتراض دارند؟ بگو:

«عیب رندان مکن ای ‏زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران برتو نخواهند نوشت».

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا