چارلی چاپلین: همسایگان با ترس به ما نگاه میکردند

دکتر که مردی سالخورده بود پس از آنکه جریان را از زبان صاحبخانه شنید که عینا با آنچه بچهها گفته بودند شبیه بود، معاینهای سطحی و سرسری از مادرم به عمل آورد و گفت: «دیوانه است. او را به تیمارستان بفرستید.»
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش یازدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ نهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید. (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را از اینجا، بخش پنجم را از اینجا، بخش ششم را از اینجا، بخش هفتم را از اینجا، بخش هشتم را از اینجا، بخش نهم را از اینجا و بخش دهم را از اینجا بخوانید):
بدون اینکه کلمه دیگری بشنوم با شتاب از در خانه که گشوده بود به داخل دویدم، از پلهها بالا پریدم و در اتاق خودمان را باز کردم. لحظهای مکث کردم تا نفسی تازه کنم و بتوانم مادرم را بهدقت وارسی نمایم. آن روز بعدازظهر گرم تابستان و هوا دم کرده و طاقتفرسا بود. مادرم مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود. به ملایمت رو برگرداند و مرا نگریست. صورتش رنگپریده و دردآلوده بود. فریاد زدم: «مادر!» با صدایی بیحال پرسید: «چیه؟» آنگاه دویدم و به زانو درآمدم و صورتم را بر دامانش گذاشتم و بیاختیار گریه را سر دادم.
در حالی که به ملایمت سرم را نوازش میداد، گفت: «بس است! بس است! چطور شده؟»
از پشت پرده اشکی که صورتم را شستوشو میداد فریاد زدم: «حال تو خوب نیست.» ولی او با لحنی مطمئنکننده جواب داد: «مسلما حالم خوب است.»
مادرم بیاراده و کاملا متفکر به نظر میرسید. با ناراحتی گفتم: «نه! نه! میگویند تو در تمام خانهها را کوبیدهای و…»نتوانستم حرفم را تمام کنم ولی گریهام همچنان ادامه داشت. مادرم با صدای ضعیفی گفت: «دنبال سیدنی میگشتم. آنها او را از من دور کردهاند.»
دریافتم که آنچه را بچهها به من گفته بودند درست است. با گریه گفتم: «اوه، مادر! اینطور حرف نزن! نزن! بگذار برایت دکتر بیاورم.»
در حالی که همچنان سرم را نوازش میداد گفت: «خانواده مککارتی میداند او کجاست، آنها او را از من دور نگه داشتهاند.»
فریاد زدم: «بگذار برایت دکتر بیاورم.» به دنبال این حرف برخاستم و به سوی در شتافتم. مادرم با وضعی دردناک به من نگریست و گفت: «کجا میروی؟»
– دنبال دکتر میروم. خیلی طول نمیکشد.
دیگر جوابی نداد، فقط نگاه مضطربش را بدرقهام کرد. به چابکی از پلهها پایین پریدم و پیش صاحبخانه رفتم و گفتم: «مجبورم فورا دکتری پیدا کنم، حال مادرم خوب نیست.»
– ما قبلا دنبال دکتر فرستادهایم.
دکتر که مردی سالخورده بود پس از آنکه جریان را از زبان صاحبخانه شنید که عینا با آنچه بچهها گفته بودند شبیه بود، معاینهای سطحی و سرسری از مادرم به عمل آورد و گفت:
– دیوانه است. او را به تیمارستان بفرستید.
دکتر یادداشتی نوشت که علاوه بر چیزهای دیگر حکایت از این میکرد که مادرم از سوءتغذیه و کمغذایی رنج برده است.
زن صاحبخانه برای تسلای خاطر من گفت:
– آنجا بهتر میشود و غذای حسابیتری به دست خواهد آورد.
آنگاه کمک کرد، لباسهای مادرم را جمع کرد و به تن او پوشاند. مادرم مثل بچهای از او اطاعت میکرد. چنان ضعیف بود که گویی قدرت اراده از او سلب شده.
همانطور که خانه را پشت سر میگذاشتیم، همسایگان و کودکان در آن حوالی جمع شده و با ترس به ما مینگریستند. تیمارستان قریب یک میل دور بود. وقتی که به راه افتادیم مادرم مثل مستان تلوتلو میخورد و همچنانکه من او را گرفته بودم از جانبی به جانب دیگر یله میشد.
ادامه دارد…
۲۵۹