چارلی چاپلین: مدام با کارگردانها دعوایم میشد/ وسط فیلمبرداری نشستم کف خیابان!

قهرمانی را که در نمایشهایم در جلد او میرفتم برای آمریکاییها و حتی خود من هم ناآشنا بود، ولی وقتی که لباس بر تن آن قهرمان میرفت جان میگرفت.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیوششم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ دهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
قهرمانی را که در نمایشهایم در جلد او میرفتم برای آمریکاییها و حتی خود من هم ناآشنا بود، ولی وقتی که لباس بر تن آن قهرمان میرفت جان میگرفت. درحقیقت قهرمان مزبور به کارها و حرکات مختلفی مبادرت میورزید که من قبل از آنکه لباس و گریم مزبور را داشته باشم تصور آن را هم نمیکردم.
هر روز در «بولتن» استودیو، درباره نقش من و حرکات من نکتهها گفته میشد و من پیوسته با شنیدن و خواندن آنها احساس غرور میکردم. کار من با «سنت» راحت و بیدردسر بود و کمکم چنان اعتمادبهنفسم زیاد شد که شروع به دادن پیشنهادات و نظریاتی به «سنت» کردم و او هم قبول میکرد.
لذا کمکم این اعتقاد در من پدید آمد که آدمی خلاق هستم و میتوانم متن نمایشها و نقشهایم را خودم بنویسم. هرچند لازم بود «سنت» را راضی کنم اما ضرورت داشت که مردم هم از من خوششان بیاید.
مجادله با کارگردان
در فیلم بعد، کار من با کارگردانی به نام «هنری لهرمان» بود. نظریات زیادی را بدو پیشنهاد کردم، ولی او بدون آنکه هیچیک را به کار بندد فقط لبخندی تحویل من میداد و میگفت: «بله، ممکن است این پیشنهاد شما در تئاتر جالب باشد ولی به درد فیلم نمیخورد.»
ولی من با نظر او مخالف بودم و میگفتم که «شوخطبعی چه در فیلم باشد و چه در صحنه تئاتر در هر حال شوخطبعی است.»
او زیر بار نمیرفت و همان شیوه دیرینه خود را به کار میبست.
بعد با کارگردان دیگری به نام «نیکولس» شروع به کار کردم. با این مرد هم همان مشکلات قبلی را داشتم، زیرا او پیوسته مایل بود که من حرکات «فورد استرلینگ» سابقالذکر را تقلید کنم. بالاخره پیش «سنت» از من شکایت کرد. روز بعد «سنت» با لحن گلهآمیزی به من گفت: «میگویند کار کردن با تو مشکل است.» به او حالی کردم که من باوجدانم و فقط به جنبههای خوب فیلم فکر میکنم. اما «سنت» با سردی گفت: «فقط هرچه به تو میگویند بکن تا ما راضی باشیم.»
معهذا روز بعد دوباره با «نیکولس» اختلاف نظر یافتم و فریاد زدم:
– هر بازیگری با گرفتن سه دلار در روز میتواند نظر شما را تامین کند. من مایلم کارم توام با هنر باشد نه فقط این طرف و آن طرف بدوم و از اتومبیل پرت شوم. هفتهای 150 دلاری را که میگیرم فقط برای انجام این قبیل نقشهای مزخرف و عامیانه نیست.
نیکولس گفت:
– ده سال است که در این کارم. تو چه اطلاعی در این باره داری؟
کوشیدم تا با منطق حالیاش کنم ولی سودی نداشت. در 5 فیلم شرکت کردم و با وجودی که در «اتاق برش» مقداری از حرکات مرا در فیلم قیچی میکردند توانستم پارهای از خصوصیات هنری خود را در آن فیلمها بگنجانم. با اطلاعی که از این عمل آنها داشتم پیوسته میکوشیدم تا ذوق خویش را در ابتدا و انتهای هر پردهای که بازی میکردم نشان دهم زیرا میدانستم برای آنها مشکل است که این قسمتها را قیچی کنند. از هر فرصتی برای تفهیم نظریات خویش بدانها استفاده میکردم.
در این موقع مشتاق بودم که متن نقشهای کمدی خویش را خودم بنویسم و در این مورد با «سنت» وارد گفتوگو شدم، ولی او به حرفهای من گوش نداد و در عوض مرا در اختیار دوشیزه «مابل [میبل] نورماند» گذاشت که خودش یکی از فیلمهای خویش را کارگردانی میکرد.
از ظاهر زیبای این دختر چنین دریافتم که لیاقت لازم را ندارد و لذا همان روز اول با او درافتادم. نظریات تازهای درباره نقش خودم دادم ولی او هم مثل کارگردانان قبلی قبول نکرد و فریاد زد: «وقت نیست! وقت نیست! هرچه به میگویند همان را انجام بده!»
چنین حرفی از دختری زیبا چون او هم قابل تحمل نبود. لذا فریاد زدم:
– متاسفم، خانم، من نمیتوانم هرچه میگویید اطاعت کنم، شما شایستگی کامل را ندارید که هرچه بگویید اطاعت کنم.»
نقشی که به عهده من بود عبارت از این بود که لوله آبی را در وسط جاده طوری بگیرم که جاده لغزنده شده و اتومبیل سواری که میگذرد لغزیده و بر زمین بخورد. لذا وسط بازی همانجا نشستم. «مابل» آن موقع 20 سال داشت و به قدری زیبا و گیرنده بود که همه او را دوست میداشتند و هرگز تا آن موقع کسی آنطور قاطع بدو حرف نزده بود.
لذا با شنیدن اعتراض من پشت دوربین خشکش زد. من هم مثل دیگران گوشهچشمی بدو داشتم ولی این موضوع مانع آن نمیشد که از کار خود و هنر خود دفاع نکنم…
بهزودی کارکنان و کارمندان دور و بر «مابل» جمع شده همراه هم به اتاق کنفرانس رفتند. پس از آن به «مابل» گفتم اگر اجازه بدهند نظرم را به کار بندم حاضر به انجام نقش خود هستم ولی «مابل» گفت اگر هر کاری میگویم نکنی ما مجبوریم به استودیو برگردیم.
در استودیو وقتی که داشتم گریم را از صورتم پاک میکردم ناگهان «سنت» وارد شد و با عصبانیت گفت: «چه فکری داری؟» به او حالی کردم که برای نقش خود در این فیلم نظریاتی دارم ولی «مابل» حاضر به شنیدن آن نیست.
– هرچه به تو میگویند باید اطاعت کنی و الا برو! کاری هم به قرارداد ندارم!
با خونسردی بدو گفتم:
– قبل از آمدن بدینجا نان و پنیری به دستم میرسید و اگر اخراجم کنید مانعی ندارد. ولی من آدمی باوجدانم و همانقدر که شما به یک فیلم خوش اهمیت میدهید من هم بدین موضوع علاقمندم. «سنت» بدون گفتن کلمهای در را محکم به هم کوبید و بیرون رفت.
259



