چارلی چاپلین: مادرِ دختر از پشت سرم فریاد زد: چرا با یک غریبه حرف میزنی؟!

پاریس برای من همه چیز بود و هرچه انتظار داشتم در پاریس دیدم. ساعت ۷ بعدازظهر بود. چراغهای کافهها با پرتوی طلایی خویش جلوهایی داشت، میزها که بیرون، در کنار پیادهرو نهاده شده بود لذت زندگی را عرضه میداشت.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستوچهارم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوپنجم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در ۱۹۰۹ به پاریس رفتم. مسیو «بورنل» مدیر «فولبرژه» با شرکت «کارنو» قراردادی برای یک ماه نمایش در آنجا منعقد کرده بود. خبر رفتن به یک کشور خارجی مرا غرق در هیجان کرده بود.
قرار بود صبح زود روز یکشنبه حرکت کنیم و من نزدیک بود به قطار نرسم. اواخر پاییز بود مسافرت از «کاله» به «پاریس» ملالانگیز بود؛ اما همین که به پاریس نزدیک شدیم، هیجانی احساس کردم. از دهکدههای دورافتاده گذشته بودیم و متدرجا از میان افق تیره دوردست نوری به چشم ما خورد. مردی فرانسوی که در کوپه ما بود گفت: «چراغهای پاریس است.»
پاریس برای من همه چیز بود و هرچه انتظار داشتم در پاریس دیدم. ساعت ۷ بعدازظهر بود. چراغهای کافهها با پرتوی طلایی خویش جلوهایی داشت، میزها که بیرون، در کنار پیادهرو نهاده شده بود لذت زندگی را عرضه میداشت.
پاریس هنوز پاریس مونه، پیسارو و رنوار [نقاشان فرانسوی] بود. یکشنبه بود و همگان شادیطلب به نظر میرسیدند.
از آنجا که ما دسته هنری کمیابی بودیم میتوانستیم مدت ۱۰ هفته در «فولیبرژه» بمانیم، ولی «کارنو» تعهدات دیگری هم داشت.
دستمزد هفتگی من ۶ پوند بود و من تا آخرین پنی (کوچکترین واحد پول انگلیسی که فعلا در جریان است) آن را خرج میکردم. قبل از عزیمت به پاریس شنیده بودم دستهای که «کلی» [اولین عشق چاپلین] جزو آن بود، در «فولی برژه» نمایش میدادند. لذا به هر ترتیبی بود میخواستم او را دوباره ببینم. از این رو شبی که وارد شدم به اتاق پشت سر رفتم و درباره او تحقیق کردم. یکی از دختران بازیگر بالت به من گفت که گروه آنها هفته پیش پاریس را به عزم مسکو ترک کرده است. وقتی که داشتم با دختر حرف میزدم صدای خشنی از پشت سرم شنیدم: «فورا بیا بالا، چرا با غریبهای حرف میزنی؟!» این صدای مادر آن دختر بود.
بعدا بیشتر با آنها آشنا شدم. این مادر با دو دخترش که از بازیگران بالت «فولیبرژه» بودند در همان هتلی که من به سر میبردم ساکن بودند. دختر کوچکتر ۱۳ ساله و بسیار با استعداد و زیبا بود ولی آن دیگر که ۱۵ ساله بود نه استعدادی داشت و نه زیبایی.
مادر این دو دختر فرانسوی بود و در حدود ۴۰ سال داشت و با مردی اسکاتلندی که در انگلیس به سر میبرد ازدواج کرده بود. اولین شبی که ما نمایش خود را در «فولیبرژه» آغاز کردیم پیش من آمد و از رفتار خود در اولین شب برخورد با من معذرت خواست.
این سرآغاز روابط بسیار دوستانهای میان ما بود. مرتبا مرا به صرف چای در اتاق خودشان دعوت میکردند. اکنون که به گذشته مینگرم به یاد میآورم که در آن موقع یک روز بعدازظهر که دخترها در خانه نبودند و من و مادرشان تنها بودیم ناگهان رفتار او به وضع غریبی تغییر کرد. همانطور که برایم چای میریخت نگاه خاصی به من انداخت. من داشتم درباره امیدها و آرزوهایم، عشقها و نومیدیهایم حرف میزدم. وقتی که برای برداشتن فنجان چایم بلند شدم جلوی من آمد و در حالی که صورتم را با دستش نوازش میداد و در چشمم خیره شده بود، گفت: «تو خیلی ملیحی! پسر خوبی مثل تو نباید خاطرش آزرده شود!»
ادامه دارد…
۲۵۹