چارلی چاپلین: در رختخواب انسان قورباغهای میخوابیدهام!

من در گذشته از اینکه مادرم ظاهری آراسته داشت به خود میبالیدم ولی اکنون سر و وضعش زننده شده بود و شلخته به نظر میرسید. تصور میکنم مادرم به این تصورات من پی برده بود.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش هفدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ شانزدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
یکی از نامههای برادرم مرا سخت به رقت آورد و نسبت به او بیشتر علاقمند کرد. وی در آن نامه ضمن آنکه مرا سرزنش کرده بود که چرا پاسخ نامههایش را نمیدادم به یادم آورده بود که چه بدبختیها و مصائبی را مشترکا تحمل کرده بودیم و نتیجه گرفته بود که گذشته مشترک باید اکنون ما را بیش از پیش با هم نزدیک و متحد سازد.
سیدنی نوشته بود: «از روز بیماری مادرم آنچه در دنیا برایمان باقی مانده فقط وجود خودمان است. لذا تو باید مرتبا به من نامه بنویسی تا بدانم برادری دارم.»
نامهاش چنان موثر بود که بلافاصله جوابش را دادم. اکنون برادرم را با چشم دیگری مینگریستم. نامه او پایههای عشق برادرانهای را چنان میان ما دو نفر مستحکم کرد که در سراسر زندگی بعدی ما نیز برقرار و مستدام بود.
به زندگی تنها خو گرفته بودم. هر وقت با یکی از افراد گروه خودمان روبهرو میگشتم دستپاچه میشدم. نمیتوانستم بهسرعت خودم را آماده کنم و عاقلانه سوالاتشان را پاسخ گویم. مطمئنم که آنها هم با توجه به چنین جریانی مرا با ترس و نگرانی ترک میکردند.
در «اوویل» بیش از سه شب نماندیم. آنجا شهری نازیبا بود که خانههایی زشت و متحدالشکل داشت. هر خانهای شامل ۴ اتاق کوچک بود که با چراغ نفتی روشن میشد. اغلب افراد گروه ما در مهمانخانهای مستقر شدند. خوشبختانه من اتاقی در خانه یک معدنچی یافتم که در عین کوچکی تمیز و راحت بود. شبها بعد از نمایش، شام مرا جلوی بخاری میگذاشتند تا گرم بماند. خانم صاحبخانه زنی بلندقد و خوشسیما و میانسال بود که غمگین به نظر میآمد. هر بامداد صبحانه مرا بدون آنکه کلمهای حرف بزند به اتاقم میآورد. درِ آشپزخانه پیوسته بسته بود. هر وقت به چیزی احتیاج داشتم مجبور بودم در بزنم. در فقط چند سانتیمتر باز میشد. شب دوم هنگامی که مشغول صرف شام بودم شوهر خانم که همسال او بود وارد شد. این مرد آن شب در تئاتر بود و از نمایش ما بهرهمند گشته بود.
در حالی که شمع روشنی را در دست گرفته و عازم بستر خود بود، لحظهای ایستاد اندکی مکث کرد، به نظر میرسید که درباره آنچه میخواهد بگوید فکر میکند. سپس گفت: «گوش کن! من چیزی دارم که ممکن است به درد کار شما بخورد. هرگز آدم قورباغهای دیدهای؟ تو شمع را نگهدار تا من چراغ بیاورم.» به سوی آشپزخانه به راه افتاد و چراغ را روی نقشهای گذاشت، در حالی پرده گوشه آشپزخانه را کنار میکشید گفت: «آهای، جیلبرت، بیا بیرون!»
نیمهانسانی بدون پا که چهرهای سفیدرنگ و بیمار و بدنی بزرگتر از حد معمولی با عضلاتی قوی و دهانی بزرگ داشت از زیر قفسه بیرون خزید. زیرجامهای از فلانل برلن داشت که دو پاچه آن را تا نزدیک ران بریده بودند و از زیر آن انگشت درشت و بیقوارهای بیرون زده بود. این موجود مخوف ۲۰ تا ۴۰ سال میتوانست داشته باشد. نگاهش را بالا کرد و نیشخندی زد. یک ردیف دندان زردرنگ و جدا از هم در دهانش قرار داشت.
– آهای، جیلبرت، بپر!
موجود بدبخت خودش را خم کرد و با سرعتی شگفتآور تا نزدیک سر من به بالا پرید.
– خیال نمیکنید که به درد سیرک بخورد؟ یک انسان قورباغهای!
من چنان وحشتزده بودم که نمیتوانستم جواب دهم. معهذا نام چند سیرک را به او گفتم که وی میتوانست با آنها مکاتبه کند. آن مرد به آن موجود بیچاره اصرار کرد که کارهای دیگری را نظیر جهیدن و بالا رفتن را انجام دهد.
وقتی که کارش تمام شد، وانمود کردم که خوشحالم و به خاطر کارهایش از او تعریف کردم و قبل از رفتن گفتم:
– شب به خیر جیلبرت!
و آن موجود دردمند با زبانی بسته و صدایی خالی از احساس جواب داد:
– شب به خیر!
آن شب چند بار از خواب برخاستم و قفل در اتاقم را امتحان کردم. صبح روز بعد خانم صاحبخانه سر حال به نظر میرسید و سر حرف را باز کرد:
– میدانم که دیشب جیلبرت را دیدهاید. البته وقتی که ما بازیکنان تئاتر را بدینجا میآوریم او زیر قفسه میخوابد.
سپس این فکر وحشتانگیز به خاطرم خطور کرد که من در رختخواب جیلبرت میخوابیدهام. گفتم:
– صحیح است!
و سپس با حرارتی تصنعی از امکان ورود او به سیرک صحبت کردم. مادرش سرش را تکان داد و گفت:
– ما اغلب اوقات در این باره فکر میکنیم.
حرارت و اشتیاق من (یا هرچه که اسمش را بگذاریم) به نظر میرسید که زن صاحبخانه را خوشوقت کرده است. قبل از رفتن، به آشپزخانه رفتم تا از جیلرت خداحافظی کنم. کوشیدم تا رفتنم تصادفی جلوه کند، دستهای درشت او را گرفتم و او هم با آرامی به من دست داد.
پس از ۴۲ هفته که در ایالات مختلف بودیم به لندن بازگشتیم تا ۸ هفته هم در حومه لندن نمایش بدهیم. قرار بود «شرلوک هولمس» سه هفته بعد از نمایش نخستین برای نمایش دورهای دیگری آماده گردد.
در این موقع من و سیدنی تصمیم گرفتیم که خانه خود را در «پونالتریس» ترک کرده و خانه آبرومندتری را در خیابان «کنینگتون» اجاره کنیم. میخواستیم مثل مار پوستانداخته آثار گذشته را از خود دور کنیم.
من با مدیر نمایش صحبت کردم تا در صورت امکان در نمایش دورهای «شرلوک هولمس» نقشی کوچک به سیدنی بدهد و او هم موافقت کرد و قرار شد هفتهای ۳۵ شلینگ به سیدنی بدهند. اکنون در نمایش دورهای همراه یکدیگر بودیم.
سیدنی هر هفته به مادرم نامه مینوشت. در اواخر دومین مسافرت دورهای، در نامهای از تیمارستان به ما خبر داده بودند که مادرمان سلامتش کاملا اعاده شده است. این خبر خوبی بود. بهزودی ترتیب مرخص کردن او را از تیمارستان و اقامت او در ناحیه «ریدینگ» فراهم ساختیم.
آپارتمان لوکسی شامل دو اتاق خواب و یک اتاق نشیمن که یک پیانو در گوشه آن بود اجاره کردیم. اتاق خواب مادرمان را با گل آراستیم و شام مفصلی ترتیب دادیم. سیدنی و من به ایستگاه راهآهن رفتیم و منتظر مادرمان ایستادیم. دستخوش هیجان بودیم و نمیتوانستیم احساس نگرانی نکنیم زیرا نمیدانستیم چگونه مادرمان بتواند خود را با زندگی جدید ما دمساز نماید.
بالاخره قطار فرارسید. با هیجان و تردید قیافه مسافران پیادهشده را نگاه میکردیم تا عاقبت مادرمان پیاده شد. تبسمی بر لب داشت و موقرانه به سوی ما میخرامید. وقتی که به جانب او رفتیم احساسات زیادی از خود نشان نداد ولی با آدابدانی پرمهری ما را پذیرا گشت. به طور آشکاری وضع او عوض شده بود.
در فاصله کوتاه میان ایستگاه تا منزل از صدها مطالب مختلف مربوط و نامربوط سخن گفتیم. پس از آنکه با شوق و حرارت زیاد آپارتمان و اتاق خواب آراسته به گل را نشان او دادیم در اتاق نشیمن دور هم نشستیم و ساکت به هم مینگریستیم.
روزی آفتابی بود و آپارتمان ما در خیابان خلوتی قرار داشت. اکنون خاموشی محیط ناراحتکننده مینمود، با اندوهی جانکاه در کشمکش بودم. مادرم گذشته غمناک مرا به یادم میآورد، ولی من منتهای کوشش را برای پنهان داشتن ناراحتی خود میکردم. مادرم اندکی مسنتر شده و وزنش زیاد شده بود.
من در گذشته از اینکه مادرم ظاهری آراسته داشت به خود میبالیدم ولی اکنون سر و وضعش زننده شده بود و شلخته به نظر میرسید. تصور میکنم مادرم به این تصورات من پی برده بود، زیرا چهرهاش حالتی استفهامانگیز به خود گرفت.
تاری از مویش را مرتب کرده و گفتم:
– قبل از آنکه مردم را ببینی میخواهم وضع آراستهای داشته باشی.
مادرم به من نگریست و بلافاصله قوطی پودر خود را بیرون کشید و مقداری پودر بر چهره خود مالید و با لحنی مسرتبار گفت: «فقط خوشحالم که زنده هستم.»
۲۵۹