تاریخ جهان

چارلی چاپلین: خبر بستری شدن سه باره مادرم در تیمارستان همچون خنجری بر قلب ما نشست

بعضی اوقات رب‌النوع مصائب و بدبختی‌ها از کار خود خسته شده و بر سر رحم می‌آید. چنین موردی برای مادرمان پیش آمد؛ هفت سال آخر عمرش را در آسایش گذراند. گل و آفتاب او را احاطه کرده بود و پسرانش را می‌دید که برومند شده و شهرت و ثروتی بدان‌ها روی آورده است که هرگز تصورش را هم نمی‌توانست بکند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش هجدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ هجدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

طولی نکشید که زندگی‌مان با هم جور شد. از این‌که مادرم بهتر از ما این نکته را دریافته بود که دیگر صمیمیت دوران کودکی بین ما نمی‌تواند وجود داشته باشد در چشم ما واقع‌بین‌تر و گرامی‌تر جلوه می‌کرد. در سفر دوره‌ای‌مان خریدها را مادرم می‌کرد. میوه و تنقلات و گل می‌خرید و به خانه می‌آورد.

مادرم گاه‌گاهی خاموش و کم‌حرف می‌شد و این حال او مرا اندوهگین می‌ساخت. او نه مثل یک مادر، بلکه بیشتر مانند مهمان رفتار می‌کرد.

پس از یک ماه مادرم برای بازگشت به لندن ابراز علاقه کرد، زیرا علاقمند بود که پس از پایان سفرمان خانه مرتبی در لندن داشته باشیم. به علاوه از نظر او ماندن در لندن باصرفه‌تر از آن بود که از شهری به شهر دیگر رفته و مرتبا کرایه اضافی بدهد. او همان آپارتمانی را که در طبقه بالای آرایشگاهی در خیابان «چستر» قرار داشت و روزگاری در آن به سر می‌بردیم اجاره کرد و با پرداخت ده لیره به طور قسطی آن را مبله نمود.

آپارتمان مزبور نظیر «ورسای» مجلل و فضادار نبود، ولی مادرم کارهای شگفتی در آن کرده بود. مثلا صندوق‌های خالی پرتقال را در اتاق خواب چنان با پارچه پوشانده و زینت داده بود که شبیه کمد به نظر می‌رسید.

چارلی چاپلین: خبر بستری شدن سه باره مادرم در تیمارستان همچون خنجری بر قلب ما نشست

من و سیدنی هر هفته چهار پوند و پنج شلینگ دریافت می‌کردیم و یک پوند و پنج شلینگ آن را برای مادرمان می‌فرستادیم. در پایان سفر دوره‌ای خودمان نزد او رفتیم و چند هفته‌ای را با هم به سر بردیم. هرچند از آن‌که با مادرمان بودیم احساس خرسندی می‌کردیم ولی باطنا دل‌مان می‌خواست دوباره عازم سفر شویم زیرا آپارتمان خیابان چستر از آن وسایل راحت و تسهیلاتی که در آپارتمان‌های ایالات و شهرستان‌ها وجود داشت بی‌بهره بود. منظورم شرایط گذران مطبوعی بود که من و سیدنی بدان خو گرفته بودیم. مادرم بدون شک این موضوع را دریافته بود.

وقتی که ما را در ایستگاه راه‌آهن بدرقه می‌کرد به نظر خوشحال می‌رسید ولی هنگامی که بر سکوی ایستگاه دستمالش را به عنوان خداحافظی برای ما تکان می‌داد قیافه‌ای پر از اندوه داشت.

در این سفر در نامه‌ای که مادرمان به ما نوشت خبر داده بود که «لوئیز» نامادری ما که من و سیدنی مدتی با او به سر برده بودیم بدرود زندگی گفته است.

مضحک این بود که وی در نوانخانه «لامبت» یعنی جایی که من و برادرم مدتی در آن گرفتار بودیم جان سپرده بود. لوئیز چهار سال بعد از پدرم زنده مانده بود. کودک او را هم به همان دارالایتام «هانول» فرستاده بودند که روزگاری من و برادرم در آن بودیم.

مادرم نوشته بود که به دیدن آن طفل رفته و برایش توضیح داده که او کیست و چگونه روزگاری من و سیدنی با او و پدر و مادرش در خانه آن‌ها واقع در «کنینگتون‌رود» با هم به سر برده بودیم. ولی او چیزی به یاد نیاورده بود زیرا در آن روزگار که با ما زندگی می‌کرد فقط چهار سال بیشتر نداشت. حتی پدرش را هم به خاطر نمی‌آورد. اکنون ده‌ساله بود. اسم او را با نام کوچک «لوئیز» در آن‌جا ثبت کرده بودند و تا جایی که مادرم تحقیق کرده بود بستگان و اقوامی نداشت.

مادر برای‌مان نوشته بود که وی کودکی زیبا، آرام و کمرو و متفکر به نظر می‌رسیده است. مادر برای او بسته‌ای شیرینی و مقداری پرتقال و سیب برده و وعده داده بود که مرتب به دیدن او برود. به گمان من مادرم تا روزی که خودش دوباره بیمار شد و مجددا او را به تیمارستان «کین‌هیل» فرستادند بدان وعده وفا کرد.

خبر بستری شدن مجدد مادرم همچون خنجری بر قلب ما نشست. درباره جزئیات امر خبری نداشتیم. فقط نامه‌ای رسمی دریافت داشتیم حاکی از این‌که او را در کوچه‌ها سرگردان و بی‌مشعر دیده و به تیمارستان برده بودند. جز این‌که تن به قضا دهیم کاری از دست‌مان ساخته نبود.

مادرم سال‌ها در تیمارستان «کین‌هیل» بود تا بالاخره توانستیم او را از آن‌جا بیرون آوریم و در تیمارستان خصوصی بستری کنیم.

بعضی اوقات رب‌النوع مصائب و بدبختی‌ها از کار خود خسته شده و بر سر رحم می‌آید. چنین موردی برای مادرمان پیش آمد؛ هفت سال آخر عمرش را در آسایش گذراند. گل و آفتاب او را احاطه کرده بود و پسرانش را می‌دید که برومند شده و شهرت و ثروتی بدان‌ها روی آورده است که هرگز تصورش را هم نمی‌توانست بکند.

ادامه دارد…

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا