تاریخ جهان

چارلی چاپلین: تماشاگران پوست پرتقال به طرف من پرتاب می‌کردند!

کلمه «هنر» هرگز در اندیشه من با فرهنگ لغاتی که می‌دانستم وارد نشده بود. تئاتر هم جز وسیله اعاشه مفهوم دیگری برایم نداشت.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیست مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

شبی که دوره نمایش «شرلوک هولمس» در تئاتر «دوک آویورک» تمام شد و قرار بود «ماری دورو» به آمریکا برگردد، به‌تنهایی از تئاتر بیرون آمدم و نومیدانه باده‌نوشی کردم.

پس از پایان دوره نمایش «هولمس» هم من و هم سیدنی [برادر چارلی چاپلین] هردو بیکار ماندیم. ولی سیدنی به‌زودی شغل دیگری به دست آورد. او در یک جریده تئاتری، اعلانی دیده بود و به گروه کمدی «چارلی مانون» پیوست. هنگامی که با تروپ مزبور کار می‌کرد، «فرد کارنو» او را دیده بود و با حقوق چهار پوند در هفته او را به کار گرفت.

چارلی چاپلین: تماشاگران پوست پرتقال به طرف من پرتاب می‌کردند!

در حالی که ۴ سال از سیدنی کوچک‌تر بودم با پس‌اندازی که داشتم در لندن به سر می‌بردم. من به دوران دشوار و احساساتی مرحله بلوغ وارده شده بودم و در حالی که پرستشگر نمایش‌های احساساتی بودم، رویاپرست و مقلد هم بودم. بر ضد زندگی عصیانی داشتم و در همین حال آن را می‌پرستیدم. در چنین طاس لغزنده‌ای که تصاویر ناجور آئینه زندگی جلوی چشمم گذاشته بود با تن‌آسایی و بطالت می‌گشتم. کلمه «هنر» هرگز در اندیشه من با فرهنگ لغاتی که می‌دانستم وارد نشده بود. تئاتر هم جز وسیله اعاشه مفهوم دیگری برایم نداشت.

بالاخره در سیرک «کیسی» کاری پیدا کردم. به نظر من نمایش سیرک مزبور وحشتناک بود ولی موقعیتی به دستم داد تا به صورت «کمدینی» درآیم.

وقتی که سیرک مزبور در لندن نمایش می‌داد، شش نفر از بازیکنان آن من‌جمله من در خیابان «کنینگتون» با بیوه‌زنی ۶۵ ساله به نام خانم «فیلد» به سر می‌بردیم که سه دختر به نام‌های فردریکا، تلما، فوبی داشت. هر شش نفر ما در آشپزخانه غذا صرف می‌کردیم. بیوه‌زن مزبور مهربان، بردبار و فعال بود و تنها منبع درآمدش اجاره دادن اتاق بود.

زندگی «فردریکا» را شوهرش اداره می‌کرد. تلما و فوبی در کارهای خانه کمک می‌کردند. فوبی ۱۵ ساله و زیبا بود و مرا تحت تاثیر خود قرار داده بود. چون در آن وقت هفده سال بیشتر نداشتم و تصورات غلطی درباره دختران داشتم، در برابر زیبایی او مقاومت می‌کردم با این حال او به من علاقمند شد و با هم دو دوست صمیمی شدیم.

سه ماه بیکار بودم و در این مدت «سیدنی» زندگی‌ام را تامین می‌کرد و هفته‌ای ۱۴ شلینگ به خانم «فیلد» بابت کرایه خانه و خوراک من می‌پرداخت. سیدنی در این موقع کمدین برجسته‌ای بود که با «فرد کارنو» کار می‌کرد و با او مکرر درباره برادر با استعدادش (من) حرف زده بود؛ ولی کارنو هرگز توجهی به سخنان او نکرده بود زیرا می‌پنداشت که من خیلی کم‌سن‌وسال هستم.

در آن دوره کمدین‌های یهودی در لندن فراوان بودند، لذا فکر کردم که می‌توانم جوانی و کم‌سن‌وسالی خود را با گذاشتن مو پنهان سازم.

سیدنی دو پوند به من داد و من آن را صرف تهیه وسایل موسیقی برای تمرین آوازهایی کردم که از کتابی آمریکایی به نام «مادیسون باجت» فرا گرفته بودم. هفته‌های چندی را به تمرین در خانواده فیلد گذراندم. آن‌ها جز این‌که مرا تشویق کرده به کارم توجه کنند، کار دیگری از دست‌شان ساخته نبود.

در موزیک هال «فورستر» که در حکم تئاتر کوچکی بود و اندکی دور از «مایل اندرود» در مرکز محله یهودیان قرار داشت، مدت یک هفته کاری به طور آزمایشی بدون دریافت دستمزدی پیدا کردم. من قبلا در آن‌جا با سیرک «کیسی» کار کرده بودم و مدیر سیرک معتقد بود که کارم طوری خوب است که ممکن است نقشی به من واگذار شود.

تمام امیدها و آرزوهای من بدان یک هفته آزمایش بستگی داشت. با خود می‌اندیشیدم که بعد از این مرحله در تمام نقاط مهم انگلستان می‌توانم بازی کنم. کسی چه می‌داند؟ شاید به فاصله یک سال در ردیف بزرگ‌ترین بازیگران «واریته» درمی‌آمدم.

به خانواده فیلد وعده می‌دادم که در پایان هفته که نقش اساسی را به من واگذار کردند به خانه برگشته برای تمام آن‌ها بلیط نمایش را خواهم آورد. فوبی از من پرسید:

– خیال می‌کنم پس از آن‌که با موفقیت روبه‌رو شدی دیگر با ما زندگی نکنی؟

– نه، زندگی خواهم کرد.

ساعت ۱۲ روز دوشنبه برنامه تمرین آواز بود و من به‌خوبی از عهده برآمدم ولی به وضع آرایش خود توجهی کافی نکرده بودم. هنوز تصمیم نگرفته بودم که چه قیافه‌ای داشته باشم.

ساعت‌ها قبل از آغاز نمایش شبانه، در اتاق رخت‌کن معطل شده لباس‌های گوناگون را امتحان کردم ولی هرچه موی مصنوعی به صورتم چسباندم نتوانستم جوانی خویش را پنهان کنم.

هرچند در این مورد منظوری نداشتم ولی نمایش من کاملا ضد یهود از آب درآمد، لهجه یهودی من قدیمی و ضعیف می‌نمود و نمایشم ابدا مضحک و خنده‌دار نبود.

هنوز دو سه عبارت خنده‌دار را تمام نکرده بودم که تماشاگران به پرتاب پول و پوست پرتقال و کوبیدن پای خود به کف سالون و غریو و هیاهو پرداختند. ابتدا متوجه جریان نبودم ولی ناگهان وحشت این تظاهرات در محله یهودی‌نشین همچون میخی به مغزم فرو رفت، همچنان‌که پرتاب پوست پرتقال از طرف تماشاگران زیادتر می‌شدن، من هم در اتمام نقش خویش تسریع می‌کردم.

وقتی از صحنه بازگشتم منتظر نظر مدیر نمایش نماندم، یک‌سر به رخت‌کن رفتم، لباسم را عوض کردم و یک‌راست به خانه برگشتم و دیگر حتی برای برداشتن کتاب موسیقی و آهنگ‌های خویش هم بدان‌جا بازنگشتم.

وقتی که به خانه رسیدم دیروقت بود و شکرگزار بودم که تمام افراد خانواده فیلد به خواب رفته بودند. بامداد هنگام صرف صبحانه خانم فیلد می‌خواست که جریان نمایش مرا بداند. من هم «بلوف» زده و گفتم:

– خیلی خوب بود، ولی احتیاج به اصلاحات و تغییرات مختصری دارد.

وی افزود که فوبی برای دیدن نمایش آمده بوده ولی چیزی به آن‌ها نگفته، زیرا خیلی خسته بوده و احتیاج به خواب داشته است. وقتی که بعدا فوبی را دیدم نه او چیزی در این مورد گفت و نه من! همچنین خانم فیلد و سایر افراد خانواده هم هرگز در این باره نه حرفی زدند و نه از این‌که کارم را ادامه نمی‌دادم، حیرتی نشان دادند.

خدا را شکر می‌کنم که سیدنی در لندن نبود و الا مجبور بودم که آن واقعه را برایش شرح دهم و شکنجه آن را تحمل کنم، ولی تصور می‌کنم که خودش این موضوع را حدس زده و یا خانواده فیلد برایش تعریف کرده بودند زیرا در این باره بعدها هم از من سوالی نکرد.

برای زدودن اثرات وحشتناک این واقعه از خیال خویش، منتهای کوشش را کردم. معهذا این موضوع اثری پاک‌نشدنی در روح من باقی گذاشت.

واقعه آن شب مخوف موجب آن شد که با روشن‌بینی و بصیرت بیشتری بر خویش بنگرم. دریافتم که من نمی‌توانم کمدین نمایش‌های واریته باشم زیرا فاقد صفات و خصوصیات لازم آن بودم و نمی‌توانستم تماشاگران را به سوی خود جلب کنم و لذا خود را دلداری دادم که می‌توانم نقش کمدی «منفردی» را بازی کنم.

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا