چارلی چاپلین: برای اولین بار شکست عشقی خوردم

میخواستم بدین وسیله او را از زمین بربایم و در آسمان رویاها به پرواز درآورم؛ ولی او همچنان خونسرد و بیتفاوت با دیدگانی حیرتزده به من مینگریست. مخصوصا یکی از جملات من سخت او را حیرتزده کرده بود که میگفتم: «تو الهه انتقام منی!»
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستوسوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوسوم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
در آن بعدازظهر تابستان، آفتاب درخشانی میتابید. لباس تیرهای پوشیدم که کمرش باریک بود. کراوات تیرهای هم زدم و عصای آبنوسی برداشتم. ده دقیقه به چهار در وعدهگاه حاضر بودم. در حالی که سراپای وجودم هیجان بود مسافرانی را که از تراموای پیاده میشدند بهدقت مینگریستم.
همچنانکه در انتظار بودم این نکته بر من محقق شد که من «کلی»؛ دختری را که با او قرار دیدار گذاشتهام را بدون گریم و آرایش تئاتری ندیدهام. و کمکم تصویری که از صورت او در ذهنم بود از خاطرم رخت برمیبست. هر قدر میکوشیدم نمیتوانستم سیمای او را در نظر مجسم سازم. ترسی سراپای وجودم را فرا گرفت. شاید زیباییاش آب و رنگی بیش نبوده! شاید سرابی باشد! هر دختری عادی که از تراموا پیاده میشد قشری بر نومیدی من میافزود.
آیا ناکام شده بودم؟ آیا فریب تخیلات خویش را خورده و یا ملعبه رنگ و روغن آرایشهای تئاتری شده بودم؟ سه دقیقه به چهار کسی از تراموا پیاده شد و به سوی من آمد. قلبم از حرکت ایستاد. چهرهای نومیدکننده داشت. تصور این موضوع که تمام بعدازظهر را باید با چنین قیافهای گذرانده تظاهر به خوشحالی هم بکنم، بسیار دردناک بود. معهذا کلاهم را برداشتم. با نگاهی حاکی از بیزاری به من خیره شد و رفت. خدا را شکر که این او نبود! آنگاه درست یک دقیقه بعد از چهار، دختری از تراموا پیاده شد. جلو آمد و نزدیک من ایستاد. این دختر بدون آرایش بود و زیباتر از همیشه به نظر میرسید. کلاه سادهای شبیه ملوانان بر سر گذاشته بود و کتی آبیرنگ با تکمههای برنجی در بر داشت، در حالی که دستهایش را در جیب کتش فرو برده بود، گفت: «آمدم!»
حضور او چنان مرا زیر سلطه خود گرفته بود که نتوانستم کلمهای حرف بزنم. سخت ناراحت شده بودم. نه میتوانستم حرفی بزنم و نه کاری بکنم. در حالی که بدین سوی و آن سوی خیابان مینگریستم با لحنی خشک گفتم: «تاکسی بگیرم؟ کجا دوست داری برویم؟»
شانهاش را بالا انداخت و گفت: «یک جایی.»
– پس برویم «وستاند» برای شام.
با آرامش گفت:
– من شام خوردهام.
گفتم: «در این باره در تاکسی حرف میزنیم.»
تصور میکنم شدت احساسات من او را هاج و واج کرده بود، زیرا من در تاکسی مرتبا میگفتم:
– از آنچه فکر میکردم متاسفم، تو خیلی زیبا هستی!
بیهوده میکوشیدم که در نظر او جالب و دلچشب جلوه کنم. مبلغ سه پوند از بانک گرفته بودم و خیال داشتم او را به رستوران «توراکادرو» ببرم تا در آنجا در محیطی سرشار از موسیقی و جلال و تجمل وی بتواند در اتمسفری از تخیلات عشقانگیز مرا ببیند.
میخواستم بدین وسیله او را از زمین بربایم و در آسمان رویاها به پرواز درآورم؛ ولی او همچنان خونسرد و بیتفاوت با دیدگانی حیرتزده به من مینگریست. مخصوصا یکی از جملات من سخت او را حیرتزده کرده بود که میگفتم: «تو الهه انتقام منی!»
من این عبارت را بهتازگی یاد گرفته بودم. مفهومی را که این جمله در ذهن من داشت او کمتر میفهمید. بیان این عبارت از جانب من عاری از تصورات شهوانی بود. آنچه من میخواستم فقط قرب جوار او بود. زیرا زندگی من از زیبایی و ظرافت محروم بود.
شام آن شب برای من در حکم آزمایشی خطیر بود. نمیدانستم که با کدام یک از وسایل روی میز، شام خود را آغاز کنم. در عین حال با ور رفتن به پارهای از وسایل اشرافی روی میز، خود را وارد و سبکبال وانمود میکردم. اما از شما چه پنهان، وقتی که شام را تمام کردیم و رستوران را ترک گفتیم اعصاب هردومان راحت و آسوده شد.
آن شب من و او در کنار سنگچین کنار رود «تیمس» قدم میزدیم، «کلی» درباره مطالب مختلفی حرف میزد ولی من کمتر توجهی به حرفهایش داشتم. فقط میدانستم که برای من شبی نشئهآور بود و من در کنار او در بهشت بودم.
وقتی که از او جدا شدم من بیارده دوباره به سوی سنگچین کناره تیمس بازگشتم و در حالی که پرتوی تازهای وجودم را روشن کرده و قلبم را صفا داده بود، با مهربانی و گذشتی بیسابقه باقیمانده سه پوندی را که در جیبم بود میان ولگردانی که در کنار پل خوابیده بودند تقسیم کردم.
من و کلی قرار گذاشتیم روز بعد ساعت ۷ یکدیگر را ببینیم، زیرا او بنا بود ساعت ۸ صبح در محلی واقع در خیابان «شانتسبری» به تمرین بپردازد.
از خانه او تا ایستگاه خط آهن زیرزمینی «وستمینستر بریجرود» نزدیک به یک میل و نیم فاصله بود، و با وجودی که تا ۲ بعد از نصف شب زودتر به بستر نرفتم، سحرگاه برای دیدن او بیدار شدم. خیابان «کیمبرول» اکنون برایم سحرآمیز بود، زیرا «کلی» در آنجا زندگی میکرد. صبحها که با قطار زیرزمینی بدان سوی میرفتم دنیایی از آرزوهای گوناگون قلبم را مالامال میکرد. خیابان غمانگیز و کثیف کیمبرول که پیوسته از آن دوری میکردم اکنون در حالی که به سوی «کلی» میرفتم جاذبه خاصی برایم داشت.
در این راهپیماییها و ملاقاتها اندکی از کلمات «کلی» را نمیفهمیدم، زیرا چنان به هیجان آمده و سرمست ملاقات او بودم که میپنداشتم نیرویی سحرآمیز ما دو تن را سر راه هم قرار داده است.
سه روز صبح بود که مرتبا او را میدیدم و هر صبح تا صبح روز بعد معنی گذشت زمان را نمیفهمیدم. صبح چهارم رفتار او عوض شد. با سردی و بدون شوق و حرارتی جلو آمد و دستم را هم نگرفت. من او را بدین مناسبت سرزنش کردم و به شوخی او را متهم کردم که مرا دوست نمیدارد، ولی او گفت:
– تو توقع زیادی داری. از همه چیز گذشته، من ۱۵ سالهام و تو چهار سال از من بزرگتری!
معنی حرفش را نتوانستم بهدرستی بفهمم و هضم کنم، ولی فاصلهای را که ناگهان میان من و خودش ایجاد کرده بود درک کردم.
«کلی» نگاهش به جلو بود و در حالی که دستهایش را در جیبش فرو برده بود مثل دختر مدرسهای با ناز و ظرافت قدم برمیداشت. بدو گفتم:
– بنابراین تو مرا دوست نمیداری؟
– نمیدانم.
با حیرت جواب دادم: «اگر نمیدانی پس دوست نمیداری!»
ولی او به جای جواب با خاموشی قدم برمیداشت و من ادامه دادم:
– میبینی چقدر خوب میفهمم، قبلا به تو گفتم که از دیدن تو متاسف هستم.
میکوشیدم با گفتن با این عبارات عمق افکارش را تشخیص دهم و بفهمم که احساسات او نسبت به من از چه قرار است؛ ولی او در برابر تمام سوالات من فقط میگفت: «نمیدانم»!
از او پرسیدم:
– با من ازدواج میکنی؟
– من هنوز سنم خیلی کم است.
– اگر مجبور به ازدواج شوی مرا انتخاب میکنی یا دیگری را؟
ولی او همچنان به دادن جوابهای کوتاه خود ادامه میداد که:
– نمیدانم…من تو را دوست دارم… ولی…
آن روز صبح هوا ابری بود و خیابانها غمانگیز و گرفته به نظر میرسید. با خشکی گفتم:
– درد من این است که در این جریان خیلی پیش رفتم.
کمکم نزدیک مدخل خط آهن زیرزمینی رسیده بودیم. من ادامه دادم:
– به نظر من بهتر است از یکدیگر جدا شویم و دیگر همدیگر را نبینیم. با گفتن این جمله میخواستم عکسالعمل او را بفهمم؛ ولی او خاموش و آرام به نظر میرسید. دستش را گرفتم و با ملایمت نوازش دادم و گفتم:
– خداحافظ! اینطور بهتر است. تو تاکنون خیلی بر من اثر گذاشتهای.
– متاسفم. خداحافظ.
خداحافظی او اثری مرگبار بر من داشت و همچنانکه در میان جمعیت ناپدید شد خلائی دردناک و غیر قابل تحمل در خویشتن احساس کردم. از خودم پرسیدم: «چه باید بکنم؟»
اگر میتوانستم تا روزی که دوباره او را ببینم این درد جانکاه را با خواب فراموش کنم چقدر خوب بود. تصمیم گرفتم به هر قیمتی باشد تا روزی که خودش نخواهد خودم را از او دور نگهدارم. شاید در آن موقع خیلی جدی فکر میکردم. مصمم بودم بار دیگر که همدیگر را میبینیم نسبت بدو بیعلاقه و خونسرد بمانم. از خودم میپرسیدم که آیا واقعا او مایل است مرا دوباره ببیند؟ آری! حتما مرا خواهد دید. او بدین زودیها نمیتواند مرا فراموش کند.
صبح فردا نتوانستم با وسوسه رفتن به خیابان «کیمبرول» مقاومت کنم. آنجا رفتم، ولی متاسفانه او را تا ۱۴ ماه بعد ندیدم.
۲۵۹