تاریخ جهان

چارلی چاپلین: آن روز برای اولین بار لباس و کلاه معروفم را پوشیدم

بالاخره به استودیوی «کی استون» رسیدم ولی مشاهده هنرپیشگاه و کارکنانی که از آن‌جا بیرون آمده و به داخل می‌رفتند چنان مرا دچار کم‌رویی و وحشت کرد که مدت دو روز کارم رفتن تا نزدیکی استودیو و قدم زدن در اطراف آن بود و جرأت ورود بدان‌جا را نداشتم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سی‌وپنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ نهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

وقتی که حالم بهتر شد تصمیم گرفتم مستقیما به هتل رفته و بخوابم. زیرا جسما و روحا خسته شده بودم. فقط یک روز بیشتر در نیویورک نماندم. هرچند همان یک روز تنوعی برای من بود ولی روحا احساس تنهایی می‌کردم. دلم می‌خواست هرچه زودتر به سوی فیلادلفی و میان همبازی‌های گروه هنری خودمان برگردم.

وقتی که وارد تئاتر شدم تلگرامی به دست «ریوز» رسیده بود که مربوط به من و از این قرار بود: «آیا مردی به نام چافلین یا امثال او در دسته شما نیست؟ اگر هست لطفا با کمپانی کسل باومان در برودوی تماس بگیرید.» کسی به نام «چافلین» در دسته ما نبود ولی همان‌طور که «ریوز» گفت، منظور من بودم. سخت به هیجان آمدم؛ زیرا تا آن‌جا که اطلاع داشتم ساختمان «لونگاکر» مرکز «برودوی» و مرکز وکلای دعاوی بود. به یاد آوردم که عمه ثروتمندی در آمریکا داشته‌ام، ممکن است مرده و ارثیه‌ای برایم گذاشته باشد. فورا به «کسل – باومان» تلگراف زدم و خودم را معرفی کردم. روز بعد جواب رسید که هرچه زودتر خودم را بدان موسسه معرفی کنم. روز بعد که بدان‌جا رسیدم متوجه پوچی خیالات خودم شدم زیرا «کسل – باومان» مرکز وکلای دعاوی نبود و بلکه محل تهیه‌کنندگان فیلم بود. معهذا درک این واقعیت برایم هیجان فوق‌العاده‌ای داشت.

آقای «کسل» که یکی از صاحبان شرکت فیلم‌برداری کمدی «کی استون» بود به من گفت که «ماک ‌سنت» بازی مرا در تالار موزیک نیویورک پسندیده و مایل است جای «فورد استرلینگ» را در فیلمی بگیرم. من چند تا از فیلم‌های کمدی «کی استون» را دیده بودم ولی از آن‌ها خوشم نمی‌آمد. اما از اهمیت تبلیغاتی شرکت در فیلم کاملا آگاه بودم.

«کسل» گفت قراردادی که با من می‌بندد از قرار هفته‌ای ۱۵۰ دلار دستمزد برای شرکت در سه فیلم در هفته خواهد بود. این مزد دو برابر مبلغی بود که از شرکت «کارنو» می‌گرفتم.

من گفتم کمتر از ۲۰۰ دلار در هفته نخواهم گرفت و آقای «کسل» گفت که این موضوع بسته به نظر آقای «سنت» است و بعدا به من اطلاع خواهد داد.

به فیلادلفی برگشتم تا نامه آن‌ها رسید. نوشته بودند که حاضرند قراردادی یک‌ساله با من منعقد کنند که سه ماه اول از قرار هفته‌ای ۱۵۰ دلار و نه ماه بعد از قرار ۱۷۵ دلار به من بدهند. این پول بیش از هر دستمزدی بود که تا آن روز در زندگی‌ام گرفته بودم. قرار شد پس از پایان قراردادم با تئاتر«سولیوان – کونسیداین» با آن‌ها مشغول کار شوم.

بالاخره پس از وداع تلخی از دسته «کارنو» جدا شدم. دیگر خودم بودم و زندگی تنهای خودم. به «لوس‌آنجلس» رفتم و در هتل کوچکی ساکن شدم.

چارلی چاپلین: آن روز برای اولین بار لباس و کلاه معروفم را پوشیدم

شبی که در تئاتر «ایمپرس» به تماشای نمایش مشغول بودم کسی به من نزدیک شد و گفت که آقای «سنت» و دوشیزه «مابل نورماند» دو ردیف عقب‌تر از من نشسته و مایل‌اند من به آن‌ها ملحق شوم. با هیجان زیادی نزد آن‌ها رفتم و پس از تعارف آهسته و مختصری به تماشا ادامه دادم. در پایان نمایش به اتفاق هم برای صرف شام به رستورانی رفتیم. «سنت» از سن کم من حیرت کرد و گفت: «خیال می‌کردم خیلی مسن‌تر از این هستی.» جواب دادم: «با گریم هر قدر بخواهید می‌توانم سنم را بالا برم.» «سنت» به من گفت ابتدا باید به استودیوی او بروم و با هنرپیشگان آشنا شوم و بعد شروع به کار کنم.

صبح روز بعد به «ایوندیل» در حومه سانفرانسیسکو رفتم و بالاخره به استودیوی «کی استون» رسیدم ولی مشاهده هنرپیشگاه و کارکنانی که از آن‌جا بیرون آمده و به داخل می‌رفتند چنان مرا دچار کم‌رویی و وحشت کرد که مدت دو روز کارم رفتن تا نزدیکی استودیو و قدم زدن در اطراف آن بود و جرأت ورود بدان‌جا را نداشتم. بالاخره روز سوم «سنت» به من تلفن کرد و پرسید چرا بدان‌جا نرفته‌ام؟

بر اثر تلفن او جرأتی یافتم و روز بعد به دیدنش رفتم. مرا به هنرپیشگان معرفی کرد. استودیوی مزبور مرکب از سه دستگاه بود که در هر کدام هنرپیشگان مشغول نمایش بودند و از آن‌ها فیلم‌برداری می‌شد. در یکی از این قسمت‌ها «فورد استرلینگ» معروف که قرار بود جای او را بگیرم بازی می‌کرد.

آن روز کار من به گردش و تجسس در استودیو گذشت. در تمام قسمت‌ها روش «استرلینگ» را تقلید می‌کردند. در صورتی که من از آن خوشم نمی‌آمد و آن را متناسب با کار خود نمی‌یافتم. لذا مات بودم که «سنت» انتظار چه نوع کاری را از من خواهد داشت. سبک کار من درست نقطه مقابل «استرلینگ» بود.

روزهای متمادی کارم آمدن به استودیو و نگاه کردن بود. «سنت» هم مرا می‌دید و حرفی نمی‌زد. کم‌کم خیال کردم که «سنت» در انتخاب من اشتباه کرده و چاره‌ای ندارد و این تصور مرا سخت عصبی کرد. بالاخره روز شنبه‌ای به من گفت: «برو و چکت را از دفتر بگیر.» بدو گفتم: «بیش از چک درباره کارم نگرانم.» گفت: «دلواپس نباش، بالاخره نوبت آن هم خواهد رسید.» پس از چند روز بلاتکلیفی روزی وارد استودیو شدم. همه سرگرم کار و نمایش بودند. ناگهان «سنت» رو به من کرد و گفت: «زود برو خودت را به صورت کمدینی گریم کن»!

من نمی‌دانستم چه نوع گریمی به کار برم. لذا هرچه به دستم رسید پوشیدم. شلواری گشاد، کفشی بزرگ و عصایی خیزران و کلاهی لگنی. منظورم این بود که هریک از تکه‌های لباسم متضاد و ناجور باشد. برای آن‌که سنم زیادتر جلوه کند سبیل کوتاهی هم بر گریم خود افزودم.

تا آن لحظه درباره شخصیت کسی که به قیافه او درآمده بودم هیچ فکری به خاطرم خطور نمی‌کرد، ولی همین که وارد صحنه شدم شخصیت او هم همراه من زنده شد و جان گرفت. همین که مقابل «سنت» رسیدم قدم‌هایم را کوتاه و بلند کردم و شروع به چرخاندن عصا کردم.

چنان قیافه من طبیعی و خنده‌آور بود که «سنت» از خنده روده‌بر شد و نزدیک بود زمین بخورد. استقبال «سنت» از نقش من موجب دلگرمی من شد و شروع به توضیح خصوصیات شخصیتی کردم که قیافه کمدی من باید داشته باشد. صحنه‌ای را به طور آزمایش بازی کردم. چنان طبیعی بود که تمام هنرپیشگان، فیلم‌برداران و سایر کارکنان در اطرافم جمع شدند و در حال خنده بودند. از زیر چشم دیدم که «استرلینگ» هم سخت به من می‌نگرد.

وقتی که تمرین تمام شد فهمیدم که خیلی خوب بازی کرده‌ام. تصمیم گرفتم در بازی‌های بعدی همین لباس را بپوشم. عصر که به خانه برمی‌گشتم گروهی از بازیکنان ما هم همراه من بودند. همگی از کار من ستایش کرده و گفتند: «کسی تا امروز نتوانسته بود این همه ما را بخنداند، حتی فورد استرلینگ»!

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا