وصف چارلی چاپلین از فصل عاشقی اش/ چشم های دختری به من دوخته شد …

میخواستم از خوشحالی گریه کنم ولی نمیتوانستم، عضلات صورتم را جمع کرده و هم کشیدم ولی اشکی از چشمم فرو نریخت. بهکلی خالی از اشک بودم.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستودوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستودوم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
چشمهای «هاری ولدون» گرد شده بود. هرگز قبل از آنکه او روی صحنه بیاید هیچ بازیگری نتوانسته بود تماشاگران را حتی اندکی بخنداند. وقتی که پرده پایین افتاد فهمیدم که خوب بازی کردهام.
چند تن از افراد گروه خودمان به من دست دادند و تبریک گفتند. در راه خود به اطاق رختکن، «ولدون» زیرچشمی به من نگریست و با خشکی گفت:
– خیلی خوب بود! عالی بود!
آن شب بدون آنکه احساساتم جریحهدار شده باشد، عازم خانه شدم. وقتی به پل «وستمینستر» رسیدم توقف کردم و به آبهای سیاهرنگی که چون ابریشمی سیال از زیر آن میگذشتند خیره شدم. میخواستم از خوشحالی گریه کنم ولی نمیتوانستم، عضلات صورتم را جمع کرده و هم کشیدم ولی اشکی از چشمم فرو نریخت. بهکلی خالی از اشک بودم. از پل به راه افتادم و در خیابان «الفانت اند کاسل» برای نوشیدن فنجانی چای در برابر قفسه متحرک چایفروشی توقف کردم. دلم میخواست برادرم میبود و با او حرف میزدم ولی متاسفانه سیدنی در ایالات دور از مرکز به سر میبرد. اگر فقط اینجا بود تا درباره امشب با او حرف بزنم، مخصوصا بعد از واقعه تئاتر «فورسترز»، چقدر این موضوع برایم بامعنی و با ارزش بود!
نمیتوانستم بخوابم. از «الفانت اند کاسل» به «کنینگتونگیت» رفتم و فنجان چای دیگری نوشیدم. در راه با خودم حرف میزدم و میخندیدم. وقتی که خسته و کوفته به بستر رفتم، ساعت ۵ صبح بود.
شب اول نمایش، «کارنو» حضور نداشت ولی شب دوم آمد. همین که من وارد صحنه شدم کف زدن و غریو تماشاگران بلند شد.
کارنو نزد من آمد و در حالی که صورتش از پرتوی تبسمی روشن بود به من گفت فردا صبح برای امضای قرارداد به دفترش بروم. من درباره اولین شب نمایشم چیزی به سیدنی ننوشته بودم؛ ولی بعدا تلگرافی بدین مضمون برایش فرستادم: «با هفتهای ۴ پوند قرارداد یکسالهای امضا کردم. چارلی»
شخصیت کمدی «ولدون» چنان بود که با لهجه «لانکشایری» خاص خویش در شمال انگلیس با استقبال مردم روبهرو شد ولی در جنوب کارش چندان نگرفت. در پریستون، کاردیف، پلیموت، سوتاپمتون کارش کساد بود. در خلال این مدت ناراحت بود و نقش خود را سرسری ایفا میکرد و با من کج افتاده بود.
نمایش ما طوری بود که «ولدون» در آن میبایست مرا سیلی و کتک بزند. برای اجرای این کار دستش را به سوی من بالا برده وانمود به سیلی و کتک میکرد و کسی در پشت سن دستهایش را به هم میکوفت و همزمان با او صدای سیلی و کتک را درمیآورد. اما بعضی اوقات او واقعا مرا سیلی میزد و من خیال میکنم این عمل او انگیزهای جز حسادت نداشت.
در «بلفاست» کار به مرحله حساسی رسید. منتقدان از او سخت انتقاد کردند ولی از بازی من ستایش کرده بودند. این واقعه برای «ولدون» تحملناپذیر بود؛ لذا همان شب روی صحنه یکی از آن کشیدههای جانانه را به من چنان نواخت که خوندماغ شدم و کیف بازی از سرم پریده بعد از نمایش به او گفتم در صورتی که چنین کاری را تکرار کند با یکی از دمبلهایی که در صحنه است مغزش را متلاش خواهم کرد و افزودم که حسادت خویش را نباید با این حرکات ظاهر کند. در راه خود به اتاق رختکن با لحنی تمسخرآمیز گفت: «حسودی با تو؟! چرا؟!» و بر اثر گفتوگویی که بین ما درگرفت من درِ رختکن را بهشدت بر هم کوفتم.
دختری در کنار سن
زمینه همه عشقهای جوانی معمولا همسان است؛ با یک نظر، رد و بدل چند کلمه تمام شئون زندگی آدم عوض میشود و کائنات بر مراد ما میگردد و حیات و هستی یکباره مسرتهای پنهانی خویش را بر ما عرضه میدارد. این همان چیزی است که بر من تجلی کرد. من ۱۹ ساله بودم و در گروه «کارنو» کمدین موفقی شمار میآمدم؛ ولی چیزی کم داشتم. بهار آمده و رفته بود و تابستانی پوک و خالی بر هستیام سنگینی میکرد. برنامه روزانهام همراه با سکون و وقفهای دلآزار و محیط زندگیام دلشکن و ملالتبار بود. در آیندهام هیچ برق امیدی وجود نداشت. جز عادیاتی میان مردم عادی و نچسب چیزی به چشم نمیخورد. تنها سرگرم تلاش معاش بودن کافی به نظرم نمیرسید. زندگیام نوکروار بود و هیچ برقی از افسونگری و فریبندگی در آن به چشم نمیخورد. از ناخشنودی و مالیخولیا لبریز شدم. روزهای یکشنبه تنها به راه افتاده و به پارکها میرفتم و به نوای نوازندگان دورهگرد گوش میدادم. نه خودم را میتوانستم اداره کنم و نه دیگری را و در چنین شرایطی بود که عاشق شدم!
در تئاتر «استریت هامامپایر» نمایش خود را زودتر شروع میکردیم تا بعد بتوانیم به موزیکهال «کانتربوری» و سپس در «تیوولی» نمایش دهیم. هنوز هوا روشن بود که کار خود را آغاز کردیم. گرمای روز شدید و سالون تئاتر استریت هامامپایر نیمهخالی بود.
گروهی خواننده و رقاص قبل از ما نمایش میدادند به نام «برت، کوتی، یانکی، دودل، گیرلز» من اطلاعی از آنها نداشتم. اما شب دوم که در کنار سن بیتفاوت و خونسرد ایستاده بودم یکی از دختران ضمن رقصیدن لغزید، بقیه گروه شروع به خنده کردند. از آن میان یکی به سوی من نگریست تا ببیند من هم در خنده دیگران شرکت دارم یا نه؟ دو چشم درشت قهوهایرنگی که از شیطنت لبریز بود به طرف من تابید و جاذبه خویش را متوجه من ساخت. این دو چشم زیبا به دختری باریکاندام تعلق داشت که صورت بیضیشکلش با دهانی خوشترکیب و ردیفی از دندانهای زیبا مرا در جای خود میخکوب کرد. دختر وقتی بازی تمام شد به سوی من آمد و از من خواست که آئینه کوچکش را نگهدارم تا بتواند موهایش را مرتب کند. این موضوع به من فرصتی داد که بتوانم از نزدیک او را برانداز کنم، آری این آغاز ماجرا بود.
ادامه دارد…
۲۵۹