تاریخ ایران

مجروح دست پرستار را گاز گرفت و باز صدام را به باد فحش و ناسزا گرفت

استخوان قسمت بالای ران کیسه را پاره کرد و در یک لحظه ران پا روی زمین افتاد و کیسه خالی در دستم ماند؛ یک پا که از بالای زانو قطع شده بود متورم و کبود، خون‌ها در قسمت قطع‌شده خشک شده بود. پا بی‌قواره و وحشتناک شده بود. کیسه خالی در دستم، خیره روی زمین پا را نگاه می‌کردم.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، جنگ تحمیلی را «دفاع مقدس» نامیدند، زیرا هرکس در هر قشر و جایگاهی، به هر اندازه که توانست ایستادگی کرد؛ وطن را خانه خود دید و نگذاشت تکه‌تکه شود و به دست بیگانه بیفتد. این سرزمین را هر فردی به اندازه توان خود پاس داشت؛ فرماندهان با تدبیر و تصمیم‌های حیاتی‌شان، رزمندگان با حضور در خط مقدم، مادران و همسران با دل کندن از پاره‌های تن خود و روانه کردنشان به جبهه، متخصصان و مهندسانی که در همان روزها برای پیشرفت صنعت دفاعی کشور تلاش کردند و امامی که با رهبری و درایتش مسیر جنگ را هدایت کرد. اما در میان همه این تصویرها، گروهی بودند که کمتر نام‌شان شنیده شد؛ پزشکان، پرستاران و امدادگرانی که جان خود را در کف گرفتند تا بتوانند به دیگری جان ببخشند. آن‌ها در سخت‌ترین شرایط و با دستان خالی، زندگی را به میدان‌های جنگ بازگرداندند. نقش‌شان در تاریخ دفاع مقدس همان‌قدر دارای اهمیت است که نقش رزمندگان و فرماندهان در میدان نبرد.

کتاب «زندگی خوب بود» تالیف حسن رحیم‌پور، توسط دفتر هنر و ادبیات مقاومت منتشر شده است. حسن رحیم‌پور، خود به عنوان مسئول بانک خون در بیمارستان‌های صحرایی جبهه حضور داشته است و خاطراتش از روزهای عملیات و مجروحان و مصدومان جنگی بیان می‌کند. وقتی در جبهه می‌خواهند که هرکس وصیت‌نامه‌ای بنویسد، او تمام وصیت‌نامه‌اش را در سه کلمه خلاصه می‌کند: «زندگی خوب بود.» در این گزارش خاطرات رحیم‌پور را مرور کردیم.

انفجاری که موجش صدام را گرفت
در جریان یکی از عملیات‌های بزرگ در جنگ تحمیلی که مجروحان و مصدومان زیادی وجود داشت مجروحانی که اغلب دچار موج انفجار یا قطع عضو بودند؛ آمبولانس‌ها و اتوبوس‌ها، آن‌ها را یکی پس از دیگری به بیمارستان صحرایی منتقل می‌کردند. حسن رحیم‌پور روایت می‌کند که در یکی از موارد، اولین آمبولانس جلوی در اورژانس توقف کرد و مردی درشت‌اندام از آن خارج شد که دچار موج انفجار شده بود. «او می‌خواست از برانکارد پایین بپرد که دو نفر از طرفیت دست‌هایش را گرفتند. درحالی‌که دشنام می‌داد، آن‌ها را پس زد و خودش را از روی برانکارد پایین انداخت و به طرف محوطه دوید. چند نفر به دنبالش دویدند. دکتر فروتن از گوشه‌ای فریاد زد: دست و پایش را با ملافه ببندید. مجروح را روی تخت خواباندند و دست و پایش را بستند. او همچنان فریاد می‌زد و فحش می‌داد. پرستاری جلوی دهانش را گرفت. مجروح دست پرستار را گاز گرفت و باز صدام را به باد فحش و ناسزا گرفت.»

در عملیات دیگری، رزمندگان و نیروهای ایرانی توسط ارتش عراق محاصره و تحت حمله و آتش‌باران بعثی‌ها قرار گرفتند. دوباره سیل زیادی از مجروحان را به بیمارستان صحرایی آورده بودند. مجروحانی که حال وخیم‌تری داشتند، با ماژیک قرمز روی پیشانی‌شان می‌نوشتند «فوری» و همان‌جا آن‌ها را جراحی می‌کردند. اما کسانی که وضعیت بهتری داشتند، درمان ابتدایی می‌شدند و به بیمارستان‌های اهواز و بستان منتقل می‌کردند. تعداد زیادی از مجروحان دچار موج انفجاری یا قطع دست و پا بودند. جوانانی بودند که یک پای خود را از دست داده بودند، با وجود درد و خونریزی، همچنان قصد بازگشت به خط را داشتند و اگر پزشکان جلوی‌شان را نمی‌گرفتند، با همان یک پا به جبهه برمی‌گشتند.

مجروح دست پرستار را گاز گرفت و باز صدام را به باد فحش و ناسزا گرفت

خمپاره‌ای مهمان ناخوانده سفر شام

سردخانه بیمارستان پر شده بود از دست و پاهای قطع‌شده؛ بسته‌های سیاهی که تا چند دقیقه قبل جان داشتند. روی هر بسته مشخصات مجروح و عضو قطع‌شده نوشته شده بود. حسن رحیم‌پور، از اولین مواجه‌اش با آن بسته‌های سیاه‌رنگ می‌گوید: «بالای کیسه جایی را که گره خورده بود، گرفتم. حاجی داد زد دو دستی بگیر، زیرش را بگیر. اما دیر شده بود. استخوان قسمت بالای ران کیسه را پاره کرد و در یک لحظه ران پا روی زمین افتاد و کیسه خالی در دستم ماند؛ یک پا که از بالای زانو قطع شده بود متورم و کبود، خون‌ها در قسمت قطع‌شده خشک شده بود. پا بی‌قواره و وحشتناک شده بود. کیسه خالی در دستم، خیره روی زمین پا را نگاه می‌کردم.»

عده‌ای از مجروحان مداوا شده بودند و عده‌ای دیگر برای عمل به بیمارستان‌های اهواز منتقل شده بودند. پزشکان هنوز نفس راحتی نکشیده و سفره شام خود را پهن کرده بودند تا نان و پنیری بخورند که یک آمبولانس مجروح آورد. گویا هنگام شام، رزمنده‌های خسته و گرسنه کنار دیگ غذا نشسته بودند که خمپاره‌ای کنارشان اصابت می‌کند. حسن رحیم‌پور می‌گوید: «مجسم کردم؛ گروهی جوان شاد خسته و گرسنه، ظرف به دست منتظر گرفتن شام بودند که گلوله‌ای در میان‌شان نشست و تکه‌های بدن‌شان با غذا درآمیخت. هشت کیسه خون برای یک نفر مجهول‌الهویه بردند. چند دقیقه بعد آمدند آن شش کیسه باقی‌مانده را هم بردند از تکنیسین اتاق عمل که خون‌ها را می‌برد، وضعیت مجروح را پرسیدم، گفت: همه جایش مجروح شده یک جراح مغز و اعصاب روی سرش کار می‌کند. جراح روی شکمش و یک ارتوپد روی پایش. سه گروه روی این مجروح که حتی نامش هم مشخص نیست کار می‌کنند.»

چهره‌ای که دیگر وحشتناک نبود

صدای خمپاره، گلوله‌ها و منورهایی که دل تاریک شب را روشن می‌کرد، نشان از عملیاتی با تلفات زیاد داشت. پزشکان با دیدن روشنایی آسمان شب، به‌سرعت به داخل بیمارستان رفتند، تخت‌ها، بانک‌های خون و تجهیزات را آماده کردند، چون می‌دانستند مثل همیشه خیل زیادی از مجروحان قرار است آورده شود. مجروحی را آورده بودند که به‌ خاطر گلوله یا ترکش، فک پایینش را از دست داده بود. حسن رحیم‌پور روایت می‌کند: «مجروح دیگری را روی تخت خواباندند. گلوله یا ترکشی فک پایینش را برده بود. صورتش واقعا وحشتناک شده بود. دو چشم خون‌آلود بود و بینی چانه نداشت. به جای چانه، گلو دیده می‌شد. گلویی پر از خون و صدای همچون خرخر. راه گلو پیدا بود. دکتر، لوله ساکشن را به جای بینی از راه گلو وارد ریه کرد، دستگاه خون‌ها را به همراه خلط بیرون می‌کشید. به نظر می‌رسید دکتر نمی‌داند چکار کند. دکتر با گاز روی زخم را پوشاند و آن را باندپیچی کرد. گازها و باند جای فک پایین را گرفته بودند و دیگر چهره‌اش وحشتناک نبود. سینه‌اش به‌آرامی بالا و پایین می‌رفت و از زنده بودنش حکایت می‌کرد. نبض داشت؛ ولی ناگهان یک سوت بلند کشید و دیگر هیچ. ملافه‌ای روی صورتش کشیدند از تخت بلندش کردند و سپس به طرف سردخانه بردند.»

در این میان، یک مجروح عراقی با پای خون‌آلود روی زمین منتظر نشسته بود که کسی به درمانش برسد و با ناله فریاد می‌زد: «الدخیل خمینی». پزشکان بین او و دیگر مجروحان ایرانی فرقی نگذاشتند و او را هم مداوا کردند. گلوله از بالای زانو وارد شده بود و استخوان پایش را برده بود. روی تختی دیگر، ناله سربازی بلند شده بود؛ گلوله در چشم راستش حفره‌ای ایجاد کرده بود، دیگر مژه و ابرویش دیده نمی‌شد و فقط حفره‌ای بود که از آن خون جاری بود. پزشکان که مشغول درمان و مداوای مجروحان بودند، برای چندمین بار شاهد بمباران اطراف بیمارستان توسط هواپیماهای عراقی شدند. صدام که بویی از انسانیت نبرده بود، حتی از پیکر نیمه‌جان نیروهای ایرانی هراس داشت و دستور می‌داد بیمارستان‌ها و اماکن درمانی را که طبق قوانین بین‌الملل باید در زمان جنگ مصون باشند را، بمباران کنند.

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا