تاریخ ایران

خاطرات ناصرالدین‌شاه: یک نعل کهنه توی سنگ‌ها جُستم، سقاباشی گفت: جُستن نعل آمدِ کار است

شب یحیی‌خان کاغذ زیادی فرستاده بود. در میانش اخبار تلگرافی از وزیر خارجه که مشیرالدوله کرده بود که در میانه دولت فرانسه و پروس جنگ شده است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدین‌شاه قاجار در خاطرات روز ۲۳ تیر ۱۲۴۹ (۱۴ ربیع‌الثانی ۱۲۸۷) نوشت: صبح سوار شده رفتم چمن زیر لوارک، ناهار خوردیم. میرشکار و آدم‌هایش بالا بودند. بعد از ناهار آدم میرشکار کلاه کرد [اشاره کرد]؛ رفتیم بالا. جهانگیر گفت: «زیر سنگ‌چین بالا، در بیست قدمی قوچ و میش خوابیده، شما آن‌جا بنشینید، میرشکار و غیره سر می‌زند.» گفتیم: «بسیار خوب.» رفتیم قریب یک ساعت و نیم آن‌جا نشستیم، اثری از شکار نشد. بالاخره صدای فریادی آمد، دو تیر هم تفنگ انداختند. میرشکار برخاسته، از بالا فحش می‌دهد به آدم‌هایش می‌گوید: اَمَرسلان کپک اوغلی، فلان فلان. معلوم شد شکار رفت. بسیار بسیار جِر آمدم [حرصم درآمد]. برخاستم، دیگر از راه لوارک به آفتاب‌گردان [سایه‌بان] چمنی نرفتم. فرستادم عقب آن‌هایی که آن‌جا بودند. خودم راندم از دره لوارک سرازیر شدم. سیاچی، ملیجک، آقا وجیه، چُرتی، ابراهیم‌خان، قهرمان‌خان، محمدزمان‌بیک و غیره بودند. رسیدیم به راه سنگ‌لاخِ بسیار بدی. پیاده شده خیلی راه رفتم. دست اسب من و سایر همه زخم شد. پیاده که می‌رفتیم، یک نعل کهنه توی سنگ‌ها جستم، یوسف سقاباشی گفت: جُستن نعل آمدِ کار است.

خلاصه به زحمت پایین رفتیم، رسیدیم به آن‌جایی که زیر سنگ را دَهباشی ساخته است نشستم. علی‌رضاخان، اللهقلی‌خان، میرزاعلی‌خان، عرفانچی از عقب سر ما آمدند. دَهباشی و غیره هم آمده رسیدند. حکیم‌الممالک نصف از این راه آمده بود، بعد ترسیده بود، از این راه باز برگشته بود، رفته بود از راه پیچ‌پیچی آمده بود گله‌کیله، آمده بود این‌جا. سه ساعت و نیم به غروب مانده وارد این‌جا شدیم. هندوانه، چای، عسل خوردیم.

عصری رفتم منزل. رفتیم حمام. شب یحیی‌خان کاغذ زیادی فرستاده بود. در میانش اخبار تلگرافی از وزیر خارجه که مشیرالدوله کرده بود که در میانه دولت فرانسه و پروس جنگ شده است.

بعد از شام مردانه شد. طولوزون [پزشک فرانسوی شاه] و غیره آمدند. اخبار را به او گفتم. قدری روزنامه خواند. صبح حاجی‌ فیروز که رفته بود شهر (شمران) آمد. همه حرم تکلیف و حد زیارت را قبول کرده بودند. رطیلایی (رُتِیل) در وقت روزنامه خواندن، عرفانچی دید. حکیم‌الممالک شمع‌دان در دست، گریخت. طولوزون جرأت کرد، بعد عرفانچی با کفش کشت. خیلی بزرگ بود. بعد خوابیدم.

شب باران زیادی آمد، خیلی باران آمد. انیس‌الدوله…

۲۵۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا