حالت محجوب لاجوردی چنان زندانیان را متحیر میساخت، که مشکل میشد تصور کرد چند ساعت قبل ترتیب اعدام ۲۰، ۴۰ و یا حتی ۸۰ محکوم اعدام را داده

به انقلابیون باید میگفتم شما از نیروی عظیم روحانیون استفاده کردید تا تودهها را علیه شاه بشورانید. پس چگونه میخواستید بدون وجود روحانیون، انقلاب را اداره و بر مملکت حکومت کنید؟ آیا تصور میکردید که روحانیون به مسجدهای خود بازمیگردند و قدرت را به دست شما میسپارند؟ خب! مذهبیون از شما قویتر بودند و اجازه این کار را ندادند…
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایرنا، احسان نراقی مینویسد: احسانالله نراقی تهرانی (۲۲ شهریور ۱۳۰۵ – ۱۲ آذر ۱۳۹۱) مشاور فرح پهلوی و پژوهشگر ایرانی حوزه فلسفه و جامعهشناسی بود. وی تنها فرد ایرانی است که معاونت یونسکو را برعهده داشت. نراقی بعد از انقلاب اسلامی چندبار زندانی و آزاد شد. وی در کتاب معروف «از کاخ شاه تا زندان اوین»درباره ایام حبس خود در زندان اوین مینویسد:
در این روزها با تمام خطرات مستقیم و غیرمستقیمی که مرا تهدید میکرد، آرامشم را حفظ کردم و همه روزهای زندان بودنم را با نوعی خوشبینی مادرزادی گذراندم. نخست اینکه شخصا تصور این را نداشتم که دادگاه برایم حکم اعدام صادر کند و بعد هم مرگ را چه پیش از زمان مقرر و چه ناگهانی جزئی از مقتضیات زندگی میدانستم. اغلب مواقع این فکر صوفیانه به ذهنم خطور میکرد که زندگی ودیعهای است نزد تو و چنانچه روزی پس گرفته شود، جایی برای اعتراض وجود ندارد، زیرا درواقع از آن تو نبوده است.
سخنم با انقلابیون غیر روحانی
با خیال راحت به رهبران رژیم سابق میتوانستم اعتراض کنم و بگویم که زیادهرویهایشان بر دو اساس متکی بوده است: غربگرایی شدید در همه جهات و ثروتمند شدن بیحساب طبقه بالای جامعه.
اما به انقلابیون چیز دیگری باید میگفتم، زیرا آنها با گرایشهای مختلف (مارکسیستی، ملیگرایی یا اسلامی) با مذهبیون همراه شدند تا شاه را سرنگون سازند، ولی با رسیدن به قدرت در صدد حذفشان برآمدند تا بتوانند آنگونه که میخواهند حکومت کنند. به ایشان میگفتم: «شما از نیروی عظیم روحانیون استفاده کردید تا تودهها را علیه شاه بشورانید. پس چگونه میخواستید بدون وجود روحانیون، انقلاب را اداره و بر مملکت حکومت کنید؟ آیا تصور میکردید که روحانیون به مسجدهای خود بازمیگردند و قدرت را به دست شما میسپارند؟ خب! مذهبیون از شما قویتر بودند و اجازه این کار را ندادند، نتیجه آنکه شما هم دیگر حق اعتراض کردن را ندارید.»
البته خود من هیچگاه راه انقلابیون را نرفته بودم، بلکه برعکس به طور ناموفقی همیشه بر آن بودم تا قانون اساسی سال ۱۲۸۵ (قانون اساسی مشروطیت) به واقع اجرا شود. منتها این را میدانستم که از شکست خود هم سرخورده نشدم زیرا دقیقا میدانستم که این شاه و دار و دستهاش بودند که آن قانون را زیر پا گذاشتند نه روحانیون. من نهتنها روحانیت را مسئول وقایع نمیدانستم بلکه بهکرات میدیدم رژیم اسلامی همیشه درصدد مقابله با تجزیه کشور برآمده است، در حالی که چپهای افراطی دنبال تحریکات منطقهای و جداییطلبانه بودند.
درحقیقت روحانیون با دفاع از استقلال و تمامیت ارضی کشور همانند ملیگرایان عمل کردهاند. به همین دلیل مانند برخی از همبندانم به بدگویی مدام از رژیم نمیپرداختم و از ایشان میخواستم تا موضوع را منصفانهتر مد نظر قرار دهند. به آنها میگفتم: «اگر امروز زندانی هستیم در وهله اول تقصیر شاه است و در مرحله بعد تقصیر شماهایی است که بعد از انقلاب واقعیتها را درک نکردید.»
قرار ساخت سالنهای ملاقات برای ۱۲ هزار زندانی
درواقع خود را اسیر یک سیستم نمیدیدم بلکه زندانی موقعیتی پیچیده میدانستم که رهبران هم درگیر عواقب آن بودند. درنتیجه اگر تنشها به طور مداوم افزوده میشدند و ما اولین قربانیهایشان محسوب میشدیم علت آن را اقدامات جنونآمیز مجاهدین (خلق) تلقی میکردم. بنابراین اگر از شدت آن کاسته میشد و اگر به لطف خدا زنده میماندیم آن وقت امکان آزادیمان هم پدید میآمد.
در آن دوران ملاقات با افراد خانواده برای زندانیان لحظهای حیاتی شناخته میشد. به طور مثال در مورد خودم تنها ارتباطی که از تیر ۱۳۶۰ توانستم با خانوادهام برقرار کنم همان مکالمه کوتاه تلفنی با همسرم بود که در آبان همان سال داشتم. به همین دلیل هزاران زندانی مانند من با نگرانی تمام در انتظار تعیین روز ملاقاتی بودند که نوید آن برای بهمن سال ۱۳۶۰ داده شده بود. پاسداران به ما گفتند: «اداره زندان مشغول ساختن سالنهای ملاقات با توجه به افزایش تعداد زندانیان است.» (۱۲ هزار زندانی وجود داشت)
بالاخره روز بزرگ ملاقات فرا رسید. زندانیان از صبح زود لباسهایشان را پوشیدند و در انتظار شنیدن نامشان از بلندگوی زندان در حیاط قدم میزدند. از ساعت ۸ صبح به بعد اولین گروه بیست نفره زندانیان که افراد خانوادهشان در سالن ملاقات گرد آمده بودند، خوانده شدند. پس از بستن چشمها آنها را سوار مینیبوس کردند تا به ساختمان جدیدی کنار ورودی اصلی اوین ببرند. قبل از وارد شدن به این محل که به وسیله دیواری شیشهای به دو بخش تقسیم شده بود، زندانیان اجازه یافتند چشمهایشان را باز کنند. ماههای اول زندانیان فقط میتوانستند ملاقاتکنندگان را ببینند و امکان صحبت با آنها را نداشتند. اما از اردیبهشت ۱۳۶۰ به دلیل نصب گوشیهای مخصوص چنین امکانی پدید آمد.
نهایت کمگویی در ملاقاتهای ۱۰ دقیقهای
نوبت من هم رسید. همسر، مادر و دو فرزندم برای ملاقات آمده بودند. پسر کوچکم که پنج سال داشت ناگهان به سمت من جهید اما فورا دریافت دیواری شیشهای بینمان حائل است. اگرچه عمیقا از اینکه نتوانسته بود به آغوشم بیاید ناراحت شده بود ولی سریعا خود را بازیافت و از ورای لبخندی سعی کرد با من سخن بگوید. هنگام بازگشت به بخشم، از عکسالعمل پسرم و معنای لبخندش برای همراهانم گفتم، آن وقت یکی از ایشان در این باره شعری سرود و چند ساعت بعد آن را به من داد.
پس از چند ماه از رئیس زندان اجازه گرفتیم که پاسداران فرزندان کمتر از ۷ سال ما را بیاورند تا در آغوششان بگیریم، آنها این کار را با مهربانی و صمیمیت زیادی انجام دادند. ملاقاتها هر سه هفته یکبار انجام میشد آن هم فقط برای زندانیانی که قادر به مبادله اطلاعات با ملاقاتکننده نبودند، تا بازجوییها مخدوش نشود. زمان هر ملاقات حداکثر ده دقیقه بود که مسلما به نظر ما بسیار کوتاه میآمد لذا باید از نهایت کمگویی استفاده میکردیم. با توجه به اینکه حق نداشتیم کاغذی همراه داشته باشیم، زندانیان موارد مهم و حساسی را که میخواستند بگویند به کمک خودکاری کف دستشان مینوشتند تا فراموش نکنند. من شخصا نکات مهم را همان دقایق اول میگفتم تا باقی وقت را بهراحتی با زنم صحبت کنم.
فهم شرایط بیرون از زندان
چون برای یک زندانی سیاسی، در جریان وقایع سیاسی قرار گرفتن از طریق ملاقاتکنندهاش بسیار مهم است و هر اطلاعی میتواند تاثیری بر شرایط آن زندانی بگذارد، لذا همسرم نهتنها تحولات اوضاع را بهدقت پیگیری میکرد بلکه به خاطر فرهنگ اسلامی خود در صدد یافتن راهحلهای معما نیز برمیآمد. ملاقاتهای او بسیار تسکینبخش بود زیرا تحلیل جو سیاسی ایران از نظر روانشناسی و درست پس از انقلاب برای زندانیان بسیار مهم به حساب میآمد.
به هر صورت ملاقاتها برای همه مهمترین واقعه دوران زندگی در محبس شمرده میشد. بعدازظهر و عصر روز فرخنده ملاقات، با دقت تمام اطلاعات گردآوریشده از طریق وابستگانمان را با یکدیگر مبادله میکردیم تا بفهمیم بیرون از آن محیط چه میگذرد. ضمنا کمترین اطلاعات افراد را که هر کدام بنا بر حساسیت سیاسیشان از این سو و آن سو به دست آمده بود را با دقت تمام کنار یکدیگر قرار میدادیم تا بدین صورت وسیلهای برای روشنگری آینده نه چندان دور خود تدارک ببینیم.
پدران سنگتراش
نظر به اینکه رفقایم مرا مفسر خوشنفسی میدانستند لذا هر اطلاعی را که میشد به گونهای مطلوب تفسیرش کرد در اختیارم میگذاشتند، یعنی آنچه را که میتوانست نویدبخش آزادی باشد. من هم از صبح روز بعد فرضیهای میساختم تا هرچه بیشتر این خوشبینی را ترویج کنم. حتی دیرباورترین زندانیان با تمام نفرتی که از رژیم داشتند، تحلیلهایم را در اغلب مواقع میپذیرفتند. آنها در کنه وجودشان ترجیح میدادند تا به جای تکرار مداوم اینکه ما همگی اعدام خواهیم شد و یا به حبس ابد محکوم میشویم، استدلالهای مرا بپذیرند که حکایت از آزادی نه چندان دور داشت.
پس از آنکه اداره زندان اجازه در آغوش گرفتن فرزندان را صادر کرد، بسیاری از پدران تبدیل به سنگتراش شدند. آنها روزهای متمادی کنار حوض حیاط مینشستند و سنگ خارایی را صیقل میدادند تا به صورت یک مدال سنگی درآید. آن وقت یک طرف آن نام فرزندشان و طرف دیگر تصویری از یک گل را حک میکردند.
وقتی پاسداران ترجیح میدادند در بند ما بمانند
اعیاد مذهبی و ملی هم در بهبود جو حاکم بر بند ما بسیار موثر بود. علاوه بر اجرای شایسته برنامه توسط دوست تاریخدان ما تکمیلهمایون، وجود شعرا، خوانندگان، هنرمندان و دانشگاهیان در میان ما، روزهای جشن را از چنان تنوعی برخوردار میکرد که پاسداران ترجیح میدادند به جای رفتن به سالن بزرگ اوین، در بند ما بمانند. در آن سالن، اداره زندان در حضور هزاران زندانی بزرگداشتهایی رسمیتر، شامل سخنرانیهای افراد وابسته به جمهوری اسلامی ترتیب میداد.
این سالن در ابتدای امر برای ورزش اختصاص یافته بود ولی از پاییز ۱۳۶۰ مراسمی در آن اجرا میشد که شایسته توضیح است. بعضی از شبهای جمعه پاسداران به ما اجازه میدادند پس از اینکه تحتالحفظ به محل برده شدیم در آن مراسم شرکت کنیم. بار اول که به آنجا رفتم بهشدت تحت تاثیر قرار گرفتم زیرا اسدلله لاجوردی دادستان کل دادگاه انقلاب و رئیس پرهیبت زندان اوین آنجا بود و شخصا انبوه زندانیان را تکتک در آن محل جای میداد. او این حرکت را با چنان کاردانی و حتی مهماننوازی انجام میداد که گویی در لذتبخشترین لحظههای یک بزرگداشت سنتی و مرسوم در جنوب شهر به سر میبرد. حالت محجوب و بزرگوارانهاش زندانیان را متحیر میساخت، به طوری که در این شرایط مشکل میشد تصور کرد که همین مرد، چند ساعت قبل ترتیب اعدام ۲۰، ۴۰ و یا حتی ۸۰ نفر محکوم را داده است.
مقابله با دشمنان خارجی و مخالفان داخلی
دین اسلام و مفهوم شهادت در شیعه، برای او نیز همچون سایر رهبران رژیم سلاحی مهیا میکرد که نمیشد با آن مقابله کرد و به وسیله آن نهتنها دشمنان خارجی (عراقیها که در جنگ با ایرانیها بودند) را متحیر میساخت. بلکه مخالفان داخلی (مجاهدین خلق و گروهکهای چپ افراطی) را نیز دچار سرگیجه میکرد. رهبران اسلامی با ارتباط دادن زمان حال به گذشته در سخنرانیهایشان موفق میشدند هر مخالفتی را در هم شکنند و مخالفین جوان را جذب خویش نمایند.
آنها برای ایجاد شکاف و دودستگی میان دشمنانشان از اسلام بهترین استفاده را میکردند. اشاره به نمادهای مذهبی که از نسلها پیش در ذهنیت تودهها جای گرفته بود برای روحانیون بسیار ساده بود؛ چراکه تفکر مارکسیسم تنها توانسته بود صرفا به صورت پوستهای نازک با تاثیری کوتاهمدت، آنها را پوشانیده و بر آن سایه افکند. رهبران مسلمان در سخنرانیهایشان، اجتماع شیعیان را میستودند و در حالی که با زبانی حاکی از عشق و علاقه با جوانان سخن میگفتند، عزت نفس و شرف آنها را تحریک میکردند. رهبران اسلامی در نمازهای جمعه از سرگذشت شهدای شیعه بهره میبردند، به طوری که حتی پروپاقرصترین مخالفین هم به صورت طرفداران بیچونوچرای جمهوری اسلامی درمیآمدند.
منبع: احسان نراقی، «از کاخ شاه تا زندان اوین»، نشر رسا، تهران ۱۳۸۱.
۲۵۹