تئاتر

امید زندگانی: نمی‌خواستم بعد از ۱۰ سال بازگشت، بگویند فسیل شده و درب‌وداغان است/ اشتباهم جذب‌شدن به اجرای تلویزیونی بود

امید زندگانی با اشاره به چهار سال ممنوع‌الکاری مستقیم و بعد هم غیرمستقیم؛ چون باید دوباره به یاد آدم‌ها می‌آورد که او هم هست، از مجموعا ۱۰ سال دوری از عرصه بازیگری گفت. او که این روزها با نمایش «کافه مَک‌اَدَم» روی صحنه است می‌گوید در تمام طول این سال‌ها برایش بسیار دشوار بود که خودش را سرحال نگه دارد، ورزش کند و مراقب تغذیه‌اش باشد. اما می‌دانست که این دوری بالاخره یک روز تمام می‌شود. چون به گفته خودش، می‌دانست که اشتباهی نکرده‌ است.

زینب کاظم‌خواه- نرگس کیانی: تقاطع خیابان سن لورن با خیابان سن کترین بوبرنگی، در شهر مونترال در ایالت کبک کانادا، محلی است که زنده‌یاد محمود استادمحمد برای وقوع حوادث نمایشنامه «کافه مَک‌اَدَم» در نظر گرفته است. مَک‌اَدَم نام گیاهی گلدانی است. گیاهی که در ایران به نام پیچ شناخته می‌شود. این گیاه بوته‌ای کم‌توقع و سخت‌جان است و در هر آب و هوایی زنده می‌ماند و رشد می‌کند. طوری که گفته می‌شود اگر قلمه‌اش را بین دو سنگ هم بگذارند، ریشه می‌دواند و سبز می‌شود. این گیاه را نخستین بار مهاجری به نام مَک‌اَدَم از اروپا به کانادا برد و در کانادا، کشوری که وقایع نمایشنامه در آن رخ می‌دهد، نشانه‌ای از مهاجر و مهاجرت است. محمود استادمحمد «کافه مَک‌اَدَم» را در سال ۱۳۸۹ در سالن چهارسوی مجموعه تئاتر شهر روی صحنه برد. «کافه مَک‌اَدَم» اما این روزها بار دیگر در همان مجموعه در حال اجراست. این بار کارگردانی جوان؛ آرمان شهبازی نمایشنامه استادمحمد را روی صحنه برده و نقش اصلی را به امید زندگانی سپرده است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل حضور آرمان شهبازی و امید زندگانی در کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاین است.

اگر موافقید می‌خواهم گفت‌وگو را با اولین سوالی که پیش از پرداختن به اجرا به ذهن می‌رسد شروع کنم. به نظرتان اجرا کردن اثری که نویسنده و کارگردان شناخته‌اش، یک‌بار آن را روی صحنه برده است کار عاقلانه‌ای بود؟ درواقع پیشاپیش سایه اجرای محمود استادمحمد از نمایشنامه‌اش را بر اجرای‌تان احساس نمی‌کردید؟ یا نمی‌ترسیدید اجرای‌تان با اجرای او از «کافه مَک‌اَدَم» مقایسه شود؟

آرمان شهبازی: ابتدا باید اشاره کنم که ماهیت کار ما به گونه‌ای است که بخواهیم و نخواهیم قیاس می‌شویم. به‌خصوص اگر قصد روی صحنه بردن نمایشنامه‌های بزرگانی چون بهرام بیضایی، اکبر رادی، محمود استادمحمد و… را داشته باشیم. من زمانی که «کافه مَک‌اَدَم» را برای اجرا انتخاب کردم چندین و چند متن دیگر را خوانده بودم. زمانی که دیدم خود استادمحمد هم این نمایشنامه را در سال ۱۳۸۹ روی صحنه برده است، موضوع برایم جذاب‌تر شد. درواقع چالشی که ایجاد شد به من انرژی داد. من هم این انرژی را صرف بیرون کشیدن طرحم از نمایشنامه کردم. طرحی که با وجود مدت زمان بسیار کوتاه تمرین‌مان به‌خاطر حضور بازیگرانی درجه یک آن‌طور که می‌خواستم اجرا شد.

تمرین‌تان چند جلسه بود؟

شهبازی: حول‌وحوش ۲۰ جلسه که بخشی از آن هم به بگووبخند پیش رفت. چون من معتقدم این‌گونه آثار را پشت‌صحنه‌شان است که می‌سازد. در واقع پشت‌صحنه است که روی صحنه برنده می‌شود. این تیم برنده با کاپیتانی امید زندگانی جای هیچ‌گونه نگرانی باقی نمی‌گذاشت. برای همین است که فکر می‌کنم توانستم روسفید از نزد استادمحمد برگردم.

قبل‌تر اشاره کرده بودید آن‌چه به انتخاب یک متن برای اجرا ترغیب‌تان می‌کند کمتر روی صحنه رفتن آن است و دیگری…

شهبازی: من عموما متونی را انتخاب می‌کنم که ترجیحا اصلا اجرا نشده باشند. متونی که اگر هم اجرا شده باشند حداقل، کم اجرا شده باشند. چون طبیعتا متونی که بسیار روی صحنه رفته‌اند چندین بار به بهترین شکل اجرا شده‌اند. درنتیجه مُهر گروه اجرایی را بر خود دارند. مُهری که شاید شما نتوانید بالاتر از آن را بزنید. شاخص دیگرم هنگام انتخاب متن این است که اثر حرفی برای گفتن داشته باشد. ما تئاتر کار می‌کنیم که حرف‌مان را روی صحنه، با نمایش‌مان به مردم بزنیم. ما فقط برای کسب درآمد، فقط برای خنداندن و گریاندن نیست که روی صحنه می‌آییم. «کافه مَک‌اَدَم» همه این‌ها را در خودش داشت. یک پکیج کامل و بهترین انتخاب برای شروع مسیری که در ذهن داریم.

چه مسیری؟

شهبازی: من کارهایی را در ذهن دارم که پیش‌تر برای خودم طراحی‌شان کرده‌ام. کارهایی که مسیری را برایم مشخص می‌کند. در این مسیر، متن‌هایی هستند که حتما باید روی صحنه ببرم. ازجمله «کافه مَک‌اَدَم». این متن‌ها با توجه به شرایط جامعه انتخاب شده‌اند و «کافه مَک‌اَدَم» شروعی مناسب برای‌شان بود. من اگر به عقب برگردم باز هم همین شروع را انتخاب می‌کنم.

و نسبت آن را به قول خودتان با شرایط روز جامعه در چه می‌دانید؟ در مهاجرانی بی‌جاوپناه‌شده که به هم پناه آورده‌اند؟

شهبازی: در تنهایی. همه ما دچار این تنهایی هستیم و بسیاری‌مان در آن گم شده‌ایم. چه در وطن و چه بیرون از آن. آمار مهاجرین را حتما دیده‌اید. به غربتی که احساس می‌کنند فکر کرده‌اید؟ این که این طرف بنشینیم و فکر کنیم آن طرف گل‌وبلبل است تصور چندان درستی نیست. من تقریبا در هیچ کدام از کشورهای دنیا نیست که دوستی نداشته باشم و می‌دانم که بلااستثنا غم غربت و تنهایی را احساس می‌کنند. این غم برای دوری از مادری به نام وطن انگیزه من برای روی صحنه بردن «کافه مَک‌اَدَم» است. چراکه می‌خواهم جوانان امروز ببینند وقتی از غم غربت حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم. ضمن این که مسئله مهاجرت هم دغدغه‌ام است و سوالم این که چرا نمی‌توانیم بستری ایجاد کنیم که خودبه‌خود از مهاجرت جلوگیری کند؟ هم‌نسلان من، همکاران من چرا باید در این تعداد مهاجرت کنند؟ چون بستر برای‌شان فراهم نیست. خود من هم تا دَمِ مهاجرت رفتم و برگشتم. به نظرم بدترین چیز برای خودم در این دنیا، همین است؛ مهاجرت کردن و در دور باطلی افتادن که تهش هیچ نیست.

امید زندگانی: نمی‌خواستم بعد از ده سال بازگشت بگویند فسیل شده و درب‌وداغان است

کارگردان کار اشاره کردند که کار به کاپیتانی شما پیش رفت. شما بالای دو دهه بود که در تئاتر شهر روی صحنه نرفته بودید هرچند در سالن‌های دیگر چون شهرزاد حضور داشتید.

زندگانی: بله من سابقه بازی در حداقل سالی یک نمایش را در کارنامه دارم با این حال نزدیک به ۲۰ سال بود که در تئاتر شهر حضور نداشتم.

دلیل این فاصله ۲۰ ساله چه بود؟

زندگانی: دلیل خاصی نداشت. جز این که دوره ما دوره‌ای بود که بسیاری از هنرپیشه‌های تئاتر رو به سوی تصویر می‌بردند. یعنی نگاه بازیگر تئاتر این بود که پایه‌اش را در تئاتر محکم کند و بعد مسیری از پیش تعیین‌شده را بپیماید. مسیری که پای او را به فیلم‌های سینمایی و سریال‌ها باز می‌کرد. من هم همین‌طور بودم. از تئاتر دور شدم و به تلویزیون رفتم. من اجرا و بازی را در کنار هم انجام دادم و اشتباهی که کردم جذب‌شدنم به اجرا بود. هم به دلیل راحت‌تر بودنش و هم به خاطر دستمزد بالاترش. این‌طور شد که از دنیای بازیگری هم دور شدم.

بازگشت‌تان پس از ۲۰ سال به تئاتر شهر با بازی در نمایش کارگردانی جوان چه‌طور تجربه‌ای بود؟

زندگانی: راستش را بخواهید، رفتن و برگشتن من طوری بود که انگار یکی از اصحاف کهف شده‌ام. من با کسانی روبه‌رو شدم که هیچ‌چیزشان شبیه به آن‌چه من گوش و چشمم به آن عادت داشت، نبود. کارگردان‌های آن موقع طور دیگری بودند. (اشاره به آرمان شهبازی) نه ورزشکاری که حرفش را جور دیگری می‌زند. من خودم را کشتم تا دوستان یادشان برود که از دید آن‌ها پیشکسوتم. چون این فاصله بد بود و ما باید با یکدیگر ارتباط می‌گرفتیم. آن‌چه من مرتب به خودم می‌گفتم این بود که جوان و باانرژی باش! نمی‌دانم چه‌قدر توانستم ولی در نهایت غربتی که میان من و بچه‌ها بود از بین رفت. طوری که حالا اگر هر شب همدیگر را بغل نکنیم روی صحنه نمی‌رویم.

در مجموع هم تجربه‌ای عجیب را پشت سر گذاشتم. چراکه من با نسلی شروع به کار کردم که تفکرات‌شان خاص خودشان بود. انتخاب «کافه مَک‌اَدَم» توسط جوانی مانند آرمان از نظر من جسارت می‌خواست. چون او آن دوران را ندیده و تجربه نکرده است. پس محوریت نمایش برایش بحث مهاجرت است که از نسل‌های پیشین تا نسل‌های بعدی با آن درگیرند. من اما به دلایل مهاجرت فکر می‌کردم. من زمانی که نمایشنامه را خواندم آن‌چه برایم جالب توجه بود، نشانه‌ها بودند. نشانه‌هایی که زنده‌یاد محمود استادمحمد به درستی در متن جا داده است. تئاتر یعنی نشانه، اما نشانه‌ای که به هدف بخورد. یعنی مخاطب با آن ارتباط برقرار کند. ازجمله این نشانه‌ها تنهایی انسان است که مهاجرت می‌تواند از دلایلش باشد. مهاجرت نیز خودش انگار توپی از توپ‌های بیلیارد است که نیروهای متعددی از این سو و آن سو به سویش پرتاب می‌شود و به سرعتش می‌اندازد تا سرانجام راهی پیدا کند. نسل امروز که مخاطب ماست، هم تنهایی را می‌فهمد و هم دلایل مهاجرت را می‌بیند. نسل امروز حرف‌های نگفته دارد و خوشبختی‌های نزیسته. نسل امروز از جوانی‌اش، از عمرش عقب افتاده و می‌ترسد که هیچ‌گاه به آرمان‌هایش نرسد.

خاطرم هست بعد از سریال «بازگشت به خانه» که سال ۱۳۷۵ از شبکه دو پخش شد بلافاصله به من پیشنهادی شد. پیشنهاد بازی- اجرا در برنامه‌ای در مورد مراسم فولکلور عروسی در نقاط مختلف ایران. این اولین تجربه من در حوزه اجرا بود و پذیرفتم که مجری- بازیگر باشم. بازی- اجرای من مورد اقبال قرار گرفت و ضمن این که درآمدش هم از بازیگری بهتر بود، پیشنهادهای بعدی از راه رسید. طوری‌که ناگهان به خودم آمدم و دیدم تمام وقتم در شبکه‌های تلویزیونی به‌عنوان مجری- بازیگر می‌گذرد. من از حیطه بازی دور شدم و دیگر برای تصویر هم به سراغم نیامدند، تئاتر که جای خودش را داشت

من زمانی که به گروه پیوستم قرار بود نقش کوتاه‌تری را بازی کنم اما کائنات چرخید و به پیشنهاد آرمان نقش چنگیزی را بازی کردم. پس نشانه‌ها را با توجه به تجربه‌ام در دهه ۶۰، برای خود تغییر دادم و آرمان به شدت با من همراهی کرد. کافه مَک‌اَدَم؛ کافه چنگیزی یک آرامگاه است، یک خانقاه، محلی امن برای بازیگران بازی‌هایی بزرگ. چون سیاست از نظر من یک بازی‌ست، یک بازی که هرچه در آن پیش‌تر می‌رویم احساس می‌کنیم بزرگ‌تر شده‌ایم. یک بازی که فکر می‌کنیم اگر ماجراجویی‌های‌مان را در دل آن پیش ببریم هویت پیدا می‌کنیم و دیده می‌شویم. در حالی که در نهایت هیچ‌کس به هیچ‌کجا نمی‌رسد چون فراقدرت‌ها هستند که تصمیم‌گیری می‌کنند. از نظر من، سیاست چه همراه با خشونت و چه همراه با تدبیر و تدبر و تفکر، یک بازی برای وقت‌گذرانی است که ما را از هویت و انگیزه خلقت‌مان دور می‌کند. در حالی که ما برای عشق‌ورزیدن، برای دوستی، برای ایجاد ارتباطات انسانی خلق شده‌ایم.

وقتی پای سیاست به میان می‌آید ما پشت سرش گروه تشکیل می‌دهیم. گروهی که به ما احساس قدرت می‌دهد و موجب این توهم می‌شود که می‌توانیم بر دنیا تاثیر بگذاریم. حرف من این نیست که چنین گروه‌هایی بی‌تاثیرند اما به این شکل هم نیست که تصور کنیم تحت عناوینی چون چریک، انقلابی، اقلیت، اکثریت و… می‌توانیم سرنوشت جهان را تغییر دهیم. سرنوشتی که ما زمانی فکر می‌کردیم می‌توانیم تغییرش دهیم. من خودم زمان انقلاب مانده بودم که باید چه باشم؟ مسلمان باشم یا کافر؟ کمونیست باشم یا مجاهد؟ و… چون نسل ما مانده بود که در برابر مجموعه تغییرات به وقوع پیوسته چه باید بکند و باقی زندگی‌اش را با کدام ایدئولوژی پیش ببرد؟ آب‌ها که از آسیاب افتاد اما دیدیم که علی مانده است و حوض‌اش. من ماندم و عقایدی تاریخ مصرف گذاشته که نمی‌توانستند تاثیر مثبتی بر زندگی‌ام بگذارند و فقط در مقطعی به کارم آمده بودند. در مقطعی که من دستم را به مدد آن‌ها بالا گرفته بودم تا ببینند که وجود دارم. درحالی که همه چیزم را از دست داده بودم، بی‌آن‌که چیزی به دست آورده باشم.

وقتی ما از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده می‌شویم حتی اگر در کشور خودمان باشیم انگار مهاجرت کرده‌ایم. من سعی کردم چنگیزی حکم یک پدر را داشته باشد. پدری که به فرزندانش می‌گوید من خودم همه این راه‌ها را رفته‌ام. راه برگشتی هم ندارم. کاری هم از دستم برای خودم برنمی‌آید. پس دست‌کم بگذار محلی برای تخلیه روحی‌وروانی این بچه‌ها ایجاد کنم که می‌شود کافه مَک‌اَدَم. نامی برگرفته از نام یک گیاه به‌عنوان نماد سخت‌جانی.

امید زندگانی: نمی‌خواستم بعد از ده سال بازگشت بگویند فسیل شده و درب‌وداغان است

حضور شما در ۱۴ سالگی با هادی مرزبان روی صحنه، یک شروع رویایی است. طبیعتا آن‌چه امروز از شما می‌بینیم حاصل همین شروع و تجربیات سالیان پس از آن است. اشاره کردید که بازی در نمایش کارگردانی جوان تجربه‌ای عجیب بود. چه چیزی بیش از همه این تجربه را عجیب می‌کرد؟

زندگانی: بگذارید خاطره‌ای برای‌تان بگویم. خاطرم هست در دوره دانشجویی، دوست عزیزی به نام بهروز قنبرحسینی قصد روی صحنه بردن نمایشی را داشت و ما که جایی را نداشتیم به دنبال سالنی برای اجرا بودیم. پس از جست‌وجوی بسیار متوجه شدیم دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد، انباری دارد که در آن میز و صندلی‌های شکسته را نگهداری می‌کنند. ما برای تخلیه آن‌جا سختی بسیار کشیدیم و من چون پیش‌تر برق الکترونیک خوانده بودم عهده‌دار انجام امور برقی شدم. همان‌طور که دیگر دوستان‌مان، به‌عنوان اولین دانشجویان رشته نمایش این دانشگاه، دست به دست هم دادند تا خانه کوچک نمایش راه‌اندازی شود. خانه کوچک نمایش راه‌اندازی شد ولی آن را از ما گرفتند و گفتند باید در نوبت بایستید. پس ما اگرچه خودمان صاحب جایی نشدیم اما جایی برای عده‌ای درست کردیم. پس از آن بود که به سمت تئاتر شهر رفتیم. اگر درست خاطرم باشد در آن زمان زنده‌یاد داوود رشیدی به تازگی «پیروزی در شیکاگو» را روی صحنه برده بود. او به ما گفت دانشجویان اجازه اجرا در تئاتر شهر را ندارند. ما هم ایده‌آل‌گرا با انبوهی رویا در ذهن، سوال‌مان این بود که چرا؟! او پاسخ داد تئاتر شهر محل اجرای حرفه‌ای‌هاست و جواب ما این بود که مگر دانشجویان حرفه‌ای نیستند؟ او گفت حرفه‌ای یعنی کسی که از این راه ارتزاق می‌کند. یعنی کسی که روزی خود و خانواده‌اش را از بازیگری، از کارگردانی، از تئاتر به خانه می‌برد. او درست می‌گفت. ما هنوز دانشجو بودیم و در حال آموختن. همین، روی صحنه رفتن در تئاتر شهر را برای ما تبدیل به هدف کرد و فهمیدیم که باید جان بکنیم تا رشته تحصیلی‌مان تبدیل به حرفه‌مان شود و محل اجرای‌مان تئاتر شهر باشد.

مسائل اقتصادی و اوضاع و احوال روحی دو عاملی‌اند که به شکل مستقیم بر هم اثر می‌گذارند. پول نداری، حال روحی‌ات خوب نیست، حال روحی‌ات خوب نیست، نمی‌توانی پول درآوری. من با هر دوی این‌ها مواجه شدم. من، هم احساس کردم جامعه با من قهر کرده است، هم تحت فشار مسائل اقتصادی بودم. این که خودم را سرحال نگه دارم، ورزش کنم و مراقب تغذیه‌ام باشم، بسیار دشوار بود. من این دشواری را تحمل کردم فقط به خاطر این که وقتی بعد از ۱۰ سال برگشتم کسی نگوید فسیل شده و درب‌وداغان است

نسل جدید اما عصیان‌گر است و مرزی برای خود نمی‌بیند. این نسل با پدیدآوردن بی‌شمار بلک‌باکس در شهر تهران، در حد فاصل میدان آزادی تا میدان امام حسین(ع)، تندوتند مشغول اجرای تئاتر است. اتفاقی که من هم با آن موافقم و هم مخالف. به عقیده من، این نسل اگر می‌خواهد پیش برود باید نقدهای نسل گذشته را بشنود نه این که فقط خودش به تماشاگر اجراهای خودش تبدیل شود و فقط خودش به نقد اجراهای خودش بپردازد. طوری که وقتی اجرایی تمام می‌شود، گروه به تماشای اجرای گروهی دیگر برود و گروه دیگر به تماشای اجرای گروهی دیگر. من معتقدم کسانی چون آرمان شهبازی این‌گونه‌اند و نقد نسل‌های گذشته را می‌شنوند. ضمن این که به خود دروغ نمی‌گویند و می‌دانند که بخشی از تئاتر کار کردن یعنی برندسازی و مارکتینگ چون باید سفره‌ای برای ارتزاق داشته باشند. جوانانی چون آرمان حق دارند که در تئاتر شهر، در خانقاه همه اهالی تئاتر، روی صحنه بروند. اما انتقاد من از مدیریت کلان تئاتر این است که چرا فضایی ایجاد نکرده‌اند که در آن افراد بر مبنای تجربیات‌شان، در پله‌هایی مختص خودشان، به تجربه‌آزمایی بپردازند؟ و تئاتر شهر چرا محلی برای ارتزاق معمولِ هنرمند حرفه‌ای تئاتر نیست؟

بگذارید همین‌جا بپرسم که با توجه به شروع درخشان شما در تئاتر، در ادامه شاهد روندی صعودی در کارتان بودیم. شما وارد تلویزیون شدید و جلوی دوربین کارگردانانی مطرح رفتید. کسانی که هرکدام‌شان وزنه‌ای برای خود در سریال‌سازی بودند. این روند صعودی اما از جایی به بعد متوقف شد. درحالی‌که بیشتر بازیگران آن‌ سریال‌ها وارد عرصه سینما یا شبکه نمایش خانگی شدند. توقف این روند ناخواسته بود یا خودخواسته؟ درواقع انتخاب خودتان بود یا اجبار؟

زندگانی: جواب سوال شما اتفاقی است که بر سرنوشت کاری من اثر بسیار گذاشت. خاطرم هست بعد از سریال «بازگشت به خانه» که سال ۱۳۷۵ از شبکه دو پخش شد بلافاصله به من پیشنهادی شد. پیشنهاد بازی ـ اجرا در برنامه‌ای در مورد مراسم فولکلور عروسی در نقاط مختلف ایران. این اولین تجربه من در حوزه اجرا بود. چراکه قبلا انجام داده بودم حضوری گاه‌گداری در «قصه‌های شب» و… بود. من پذیرفتم که مجری ـ بازیگر باشم. یعنی از متن استفاده نکنم. مثلا اگر قرار بود در مورد مراسم عروسی در بیرجند صحبت کنم، آن را از حفظ و در اجرایش از زبان بدن استفاده می‌کردم. بازی- اجرای من مورد اقبال قرار گرفت و ضمن این که درآمدش هم از بازیگری بهتر بود، پیشنهادهای بعدی از راه رسید. طوری‌که ناگهان به خودم آمدم و دیدم تمام وقتم در شبکه‌های تلویزیونی به‌عنوان مجری ـ بازیگر می‌گذرد. من از حیطه بازی دور شدم و دیگر برای تصویر هم به سراغم نیامدند، تئاتر که جای خودش را داشت.

در ادامه اتفاقی که برای ۹۰ درصد بازیگران پیش آمده است برای من هم پیش آمد. این که در جایی کاری انجام بدهید یا ندهید و خواسته یا ناخواسته برخلاف نظر مدیریت عمل کنید. این‌جاست که رنگ ممنوع‌الکاری را می‌بینید. بعد از آن پیشنهادات مکرر، اتفاقی برایم افتاد و حاشیه‌هایی را پدید آورد که موجب شد ترجیح مدیریت کلان عدم حضور من باشد. این‌طور شد که خانه‌نشین شدم. خانه‌نشینی من قرار بود دو سال طول بکشد اما بعدتر کمتر و به یک سال تبدیل شد. چیزی که من سه سال از آن بی‌خبر بودم. یعنی از جایی به بعد می‌توانستم کار کنم اما نمی‌دانستم که می‌توانم. در اثنای سال ۱۳۹۶ بود که از مرکز هنرهای نمایشی تماس گرفتند و از من برای بازی در تئاتری دعوت کردند. من هرچه‌قدر گفتم اجازه ندارم آن‌ها حرف خودشان را زدند. دست آخر نامه‌ای را با مهر و امضای وزارت فرهنگ‌وارشاد اسلامی برای من فرستادند که نشان می‌داد از یک سال قبل می‌توانسته‌ام کار کنم اما خبر نداشته‌ام.

امید زندگانی: نمی‌خواستم بعد از ده سال بازگشت بگویند فسیل شده و درب‌وداغان است

دلیل ممنوع‌الکاری‌تان چه بود؟

بگویم حاشیه، نمی‌دانم. بگویم اتفاق، نمی‌دانم. بگویم اشتباه شخصی، نمی‌دانم. به هر حال تصمیم گرفته شد من ممنوع‌الکار باشم. این ممنوع‌الکاری اما اگرچه قرار بود دو سال باشد برای من نزدیک به چهار سال طول کشید. چهار سال مستقیم و بعد هم غیرمستقیم. چون تازه باید به یاد آدم‌ها می‌آوردم که من هم هستم در حالی که آرام‌آرام فراموش شده بودم. من باید می‌رفتم و می‌آمدم تا این را به یاد آدم‌ها می‌آوردم. بعد هم کرونا آمد و بعد هم اتفاقات اجتماعی و اعتراضات سیاسی.

این دوری مجموعا چند سال طول کشید؟

۱۰ سال.

۱۰ سالی که می‌توانست دوران طلایی شما باشد اما با توجه به این که ظاهرا از دل برود هر آن که دیده برفت، این اتفاق برای‌تان رخ نداد.

بله و دوران بسیار سختی بود. مسائل اقتصادی و اوضاع و احوال روحی دو عاملی‌اند که به شکل مستقیم بر هم اثر می‌گذارند. پول نداری، حال روحی‌ات خوب نیست، حال روحی‌ات خوب نیست، نمی‌توانی پول درآوری. من با هر دوی این‌ها مواجه شدم. من، هم احساس کردم جامعه با من قهر کرده است، هم تحت فشار مسائل اقتصادی بودم. برای من بسیار سخت بود که خودم نگه دارم و مومیایی کنم. چون می‌دانستم تمام این‌ها بالاخره یک روز تمام می‌شود. چون دست‌کم خودم می‌دانستم کاری نکرده‌ام. این که خودم را سرحال نگه دارم، ورزش کنم و مراقب تغذیه‌ام باشم، بسیار دشوار بود. من این دشواری را تحمل کردم فقط به خاطر این که وقتی بعد از ۱۰ سال برگشتم کسی نگوید فسیل شده و درب‌وداغان است.

پس خبر ورودتان به حوزه مدلینگ هم درست بود؟ این کار را به خاطر نیاز اقتصادی انجام دادید؟

زندگانی: باور کنید، نه. من نیاز اقتصادی‌ام طور دیگری برطرف شد؛ با مدیریت مجموعه‌ای در حوزه خدمات پزشکی که سفره کوچکم را پر می‌کند. ورود من به حوزه مدلینگ به این دلیل بود که هر نوعی از دیده شدن اگر توان شخصی‌اش وجود داشته باشد و از آن استفاده نشود، ظلم به خود فرد است. شما پیکری را حفظ کرده‌اید و می‌توانید از طریق آن نشان دهید آدم‌ها با این لباس‌ها زیباترند. هدف من صرفا این بود.

در این سال‌های عسرت که نمی‌توانستید به حرفه‌تان که عاشقش هستید بپردازید، هیچ‌وقت به مهاجرت فکر کردید؟ کاری که خیلی‌ها کردند.

زندگانی: تصور می‌کنم با توجه به بیوگرافی که از حقیر می‌دانید به این نتیجه رسیده‌اید که من آدم ریسک‌پذیری‌ هستم و اگر تصمیمی بگیرم انجامش می‌دهم. راستش را بخواهید من به مهاجرت فکر نمی‌کردم اما به این که بتوانم برای خود در جایی پایگاهی فراهم کنم و بروم و برگردم، چرا. من همیشه به این فکر می‌کردم، اما به مهاجرت دائم نه. چون احساس می‌کردم وقتی این‌جا، که ریشه در خاکش دارم، چنین مهجورم در جای دیگر چه اتفاقی برایم خواهد افتاد؟ سوسن تسلیمی و غیره استثنائات این زمینه‌اند. اما استثناء نمی‌تواند قاعده بسازد. من اکنون بسیار قوی‌تر به حوزه‌ای برگشتم که در آن مورد قهر جامعه قرار گرفتم. من به عینه دیدم که هیچ چیز مطلق نیست. همه‌چیز نسبی است و همین بود که موجب شد آرامش رفته از من به من بازگرد.

به عنوان سوال پایانی، طبیعتا یکی از نکات مورد توجه نسلی که امید زندگانی اشاره کرد، هنگام روی صحنه بردن تئاتر، تمرین و تمرین و تمرین بوده است. تمرینی که گفتید در مورد «کافه مَک‌اَدَم» بیش از ۲۰ جلسه نبوده است. می‌دانم که طبیعتا عواملی چون ناهماهنگی مدیران در اعلام زمان دقیق اجرا ممکن است در این میان دخیل بوده باشد. همچنین عواملی چون اداره تئاتر شهر در مقطعی که شما روی صحنه رفتید بدون حضور مدیر و سرپرست. با این حال در این مورد تفاوتی آشکار با گذشته نمی‌بینید؟

شهبازی: ما به مدت سه ماه منتظر اعلام تاریخ اجرای‌مان بودیم. تاریخی که عدم اعلام آن، مشکل اصلی‌مان بود. از سوی دیگر پیش آمدن جنگ ۱۲ روزه مشکل دیگر بود و بی‌برنامگی پس از آن بزرگ‌ترین مشکل. تمرین ما بعد از جنگ ۱۲ روزه در وضعیتی شروع شد که هنوز تاریخ دقیق اجرای‌مان را نمی‌دانستیم. ۲۰ خرداد بود که به ما اعلام شد باید یکم مردادماه روی صحنه برویم. در حالی که از تمرین‌های ما فقط ۵ جلسه گذشته بودم. طوری‌که ما بازبینی‌مان را تنها با ۱۰ جلسه تمرین انجام دادیم و بعد از آن هم به اجرا رسیدیم. طبیعتا من نیز در مورد لزوم جلسات بیشتر تمرین با شما هم‌نظرم. چون اعتبار و آبروی‌تان به نمایشی که روی صحنه می‌برید وابسته است و باید آن‌قدر تمرین کنید تا کار دربیاید. کاری که ما کردیم اما استفاده از حضور بازیگران باتجربه‌ای بود که هر کدام از ۱۲ نفرشان می‌توانند یک نمایش را به تنهایی هدایت کنند. امید زندگانی به ما لطف کرد و با وجود دغدغه‌های بسیارش مرا در این مسیر همراهی کرد. در مورد ۱۱ بازیگر دیگر نیز همواره به شوخی گفته‌ام که روی یکدیگر ۴۰۰، ۵۰۰ سال سابقه تئاتری دارند. این، کار شما را به‌عنوان کارگردان آسان می‌کند. چون بازیگر خودش پیکجی را آماده و هنگام تمرین آن پکیج را به شما ارائه می‌کند. من هم ارگردانی‌ام که هنگام تمرین از بازیگر نظرخواهی می‌کنم. حاصل این نظرخواهی بسیار به کمک من آمد. ضمن این که تیم پشت صحنه‌ام هم قوی بود. درواقع بیشترین زحمت را بچه‌های پشت صحنه و روی صحنه کشیدند.

به نکته دیگری هم باید اشاره کنم. شاید اگر ما قرار بود این ۱۲ بازیگر را در کار دیگری روی صحنه ببریم، دستمزدشان بالای دو میلیارد می‌شد. با این حال به من لطف کردند و تئاتری همراهی‌ام کردم. حسابی سرانگشتی به شما نشان می‌دهد که با توجه به قیمت بلیت‌مان و تعداد صندلی‌ها در طول ۳۰ شب اجرا چه میزان خواهیم فروخت. شاید خنده‌دار باشد اما این پول هزینه ۱۵ صندلی اجاره‌ای دکور مرا نیز تامین نمی‌کند. کل دکور که به کنار. با این حال من همه این‌ها را قبول کردم بی آن که به دنبال کمک‌هزینه اداره‌کل هنرهای نمایشی باشم.

۵۹۲۴۲

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا